معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معصومه باقری» ثبت شده است

سکوت

👇

گاهی آدم ترجیح می‌دهد سکوت کند.

ولی آن همه اراجیف و بی‌احترامی را طاقت نمی‌آورد.

نیرویی مغلوب به گلویش چنگ می‌اندازد

و مانع می‌شود که سخن بگوید.

ولی تاب نمی‌آورد و بالاخره

حرف‌هایی را که بر قلبش سنگینی کرده

پرتاب می‌کند بیرون.

حالا من به این نقطه رسیده‌ام.

به نقطه‌ای که دلم می‌خواهد سکوت کنم

اما اگر چیزی نگویم خفقان می‌گیرم.

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

هرماس

شب‌هایم تاریک است. روزهایم تاریک است.

دقیقه‌ها دلهره‌آور و اضطراب‌آلود سپری می‌شوند

و من هر لحظه حس می‌کنم در آن چاه تاریک و مخوف فرود می‌روم.

اسمش را گذاشته‌ام چاه هرماس...

هرماس به معنای اهریمن نه به معنای شیر که سلطان جنگل است.

من سلطان نیستم.

انگار به ترمیناتور تبدیل شده‌ام.

یک نابودگر خودشکن...

من نابودگرِ خودم هستم

و روزی با این پاهایم در چاه هرماس سقوط می‌کنم.

به همین سادگی... کوتاه و روشن!

معصومه باقری

برشی از رمان 

  • معصومه باقری

صفر مطلق

👇

مسلم با پاهای خسته و کم‌توان می‌دوید.

کف پاهایش کرخت شده بود.

سر انگشتانش می‌سوخت. ولی با سرعت می‌دوید.

پوتین سیاهش به کلاه فلزی سربازی که جلوی پایش ولو شده بود،

برخورد کرد و بعد ناگهان افتاد زمین.

آرنج‌های لرزانش را به زمین خاکی فشار داد و چرخید عقب.

سرباز عراقی بالای سرش بود.

لوله‌ی اسلحه را گذاشته بود روی پیشانی عرق کرده‌اش و می‌خواست

به مغزش شلیک کند.

صدای تند نفس نفس زدنش رسیده بود تا مجرای گوشش.

بوی باروت و آتش حالش را به‌هم می‌زد.

 زانوانش سست شده بود اما نمی‌خواست نشان بدهد که چقدر ترسیده.

سرباز ماشه را کشید و خروشِ شلیکِ گلوله مغزش را منفجر کرد.

با صدای بلندی فریاد زد و بدن خیس و تب‌دارش را زیر پتو چرخاند.

چند بار پلک زد . سربازی جلو آمد و گفت: چی شده خواب بد دیدی؟ 
مسلم به سختی نفس می‌کشید. دهانش خشک و تلخ بود.

سری تکان داد و طلب یک جرعه آب کرد.

سرباز لیوان آبی دستش داد و گفت: چه خوابی دیدی؟ 
بدن مسلم خیس از عرق بود.

نمی‌توانست حرف بزند. قلپ آبی نوشید

و با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.

فانوسقه‌ی سبزش را محکم دور شلوارش بست

و از جا برخاست. نزدیک اذان صبح بود.

معصومه باقری

برشی از رمان صفر مطلق

تصویر از مادر شهید یوسف داور پناه

 

  • معصومه باقری

تمنای نگاه

👇

من برای این عشق هر بار تکه‌ای از خودم را قربانی می‌کردم.

هر بار به دریچه‌ای چنگ می‌زدم و به اندوهی جدید می‌رسیدم. 
دیگر حوصله‌ی چیزهای دوان دوان را نداشتم.

نمی‌توانستم تحمل کنم تا کسی خودش را کم کم به من نشان بدهد.

حتی اگر روحش برای همیشه از من پنهان بماند.

حداقل انتظار داشتم یک بار در مقابل تمنای نگاهم،

برق نگاهش را نپوشاند.

معصومه باقری

 

  • معصومه باقری

من کدبانو نیستم

 

زنی نبودم که تمامِ وقت‌ام را غذا بپزم، رخت اتو کنم،
ظرف خشک کنم، جارو بکشم و شمعدانی‌های شاه‌عباسی را برق بیندازم.
امّا می‌توانستم ساعت‌ها بنشینم
و آسمان و زمین و ماه و خورشید را به هم ببافم.
و تو موهایم را توی مُشت‌های مردانه‌ی زمخت‌ات ببافی!
انعکاس خورشید از لای موهایم
در برق چشم‌هایت بنشیند
و قندیل‌های یخ‌بسته را در عمق دل زخمی‌ام آب کند.
می‌توانستم ساعت‌ها بنشینم و از
 تو بنویسم
 بدون این‌که وقت کنم 
سر شعله‌ی گاز آبگوشتی را که به آن علاقه داری، بار بگذارم.
همه‌ی دلخوشی من؛
دست‌هایی بود که دور گردن آرزوهایم می‌پیچید!
می‌خواستم تو باشی،
تا وقتی شب‌های لعنتی دلم می‌گیرد،
پیاده از انقلاب تا ولیعصر برویم و چای نپتونی بنوشیم!
وقتی از سرما مچاله می‌شدم
تو باشی و پتو روی من بکشی!
می‌خواستم باشی،
بدونِ استرس برای پرداختِ چک و قبض‌های عقب‌افتاده،
بدونِ بسته‌بندی‌های فریزر گوشت و هویج،
بدون سر و کله زدن با طلبکار و بدهکار 
بدون دغدغه، بدون درد، 
می‌خواستمت !
مشکلات و ناآرامی‌ها را می‌خواستم 
همان‌جا پشتِ در خانه، جا بگذارم. 
کنار کفش‌های نامرتّب و شلخته‌ات 
که بوی ماندن می‌دادند.
حالا چه فرقی می‌کند ؟!
ماندن مگر شاخ و دم دارد؟
چه در قلبم؟!
چه در قلبم؟!

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

حال خوب آدمها

 

من وقتی به لحظه‌ی طلایی غروب نگاه می‌کنم

خورشید رو با دلم می‌بینم. با تمومِ احساسم.

لحظه‌ی طلایی غروب؛ یعنی در واقع زمانی که بی‌دلیل دلم می‌گیره.

توی زندگی‌م از بس خوبی کردم و

در جواب خوبی‌ها، بدی دیدم

دیگه بازیگر خوبی شدم!

عادت ندارم راه برم و بی‌دلیل غر بزنم

عادت ندارم اوقاتم رو تلخ کنم و ناسپاسی کنم

 ولی توی زندگی سیاه لشگر هم نیستم!

آدمی رسالت داره تا خوبی‌هاش رو با بقیه تقسیم کنه

تا دیگران هم بتونن زیباترین صحنه‌های دنیا رو ببینن!

توی بعضی سکانس‌ها خیلی دلم می‌گیره.

وقتی می‌بینم یه آدمی می‌دونه اشتباه کرده

 ولی با یه مُشت دروغ می‌خواد همه رو قانع کنه که حق با خودش بوده!

وقتی می‌بینم هر آدمی برای خودش قاضی می‌شه و پرونده می‌نویسه 

واقعا آزرده‌خاطر می‌شم!

ولی باز هم ته دلم امید دارم.

 یه امید زیبا و روشن به اسم: نگاهِ خداوند.

خدایی که هیچ‌وقت تنهام نمی‌ذاره و همیشه پُشتم بوده.

*حال خوب* ویروسیه!

و می‌تونه به بقیه سرایت کنه!

من منتظرم یه نفر بیاد و حال خوبش رو به من منتقل کنه.

همیشه قرار نیست مطلقا یه آدم عادی روی کره‌ی زمین باشیم 

گاهی فقط می‌تونیم یه آدم خوب باشیم

یه آدم بزرگ!

یک...

دو...

سه...

شروع کن!

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

 

مثل سفره‌ای که تازه روی آن جوجه کباب و نان سنگک

و لیموترش تازه خورده‌اند؛ 

می‌خواهم خودم را بردارم و از بالای سقفِ خیالم بتکانم.

تمام حرف‌های هیچ و پوچ را بیرون بریزم.

تمام رویاهای پوشالی را پرت کنم برود.

تمام اندوه‌ها و نگرانی‌های بی‌دلیلم را پاک کنم

تمام خاطره‌های تلخ را بتکانم.

دست‌هایم را با فشار انگشتانم گره بزنم

فنجانی قهوه‌ توی کافه‌‌ای دنج و دلنشین مقابلِ خودم بگذارم.

شانه‌های خسته‌ام را با سر انگشتان خودم بفشارم

 تا تنهایی‌ها را حس نکنند.

منتظر شنیدن صدای زنگ تلفن‌همراهم نباشم

 تا ببینم چه کسی دلش برایم تنگ شده!

تمام حوصله‌ام را برای خندیدن گُل چشم‌هایم کنار بگذارم.

دست‌هایم را خودم (ها) کنم تا یخ نزنند.

بنشینم مقابلِ آینه و به خودم بگویم:

 فدای سرت که بعضی چیزها حل نمی‌شود!

فضای جمجمه‌ام را آهنگ دالام دیمبو پُر کند.

 سرم را مست کنم و بگذارم بگذرد.

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

حرفهای تلخ

👇

حتی اگر معروف‌ترین یا متمول‌ترین آدم دنیا باشی

یک روزی مرگ می‌آید و دستش را دور گردنت حلقه می‌کند.

قصه‌ی آدم‌ها همین‌جور تمام می‌شود؛ با مرگ!

#صفر_مطلق #معصومه_باقری

  • معصومه باقری