معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معصومه باقری» ثبت شده است

سکوت

👇

به آدمی که چشم‌هایش باز است، امّا همه‌چیز را

تار می‌بیند چه می‌گویند؟ 
به کسی که خسته شده و حتی حوصله ندارد

از خودش دفاع کند، حرف بزند، بگوید تو اشتباه می‌کنی،

حوصله ندارد که وقتی گلاویزش شدی و به او زخم زدی

برگردد و بگوید هااااای؟ 
به کسی که دلش از آدم‌ها رنجیده و می‌خواهد

به سرزمینی دور و ناشناخته‌ برود تا غم‌ها و رنج‌ها

و زخم‌هایش تسکین یابند، چه؟ 
به آدمی که دیگر شوقی ندارد به عطرها، رنگ‌ها، آهنگ‌ها و طعم‌ها

و در هزارتوی ذهنش دنبالِ جایی دنج می‌گردد

برای رفتن و دور شدن و تنهایی...
این آدم‌ها فقط سکوت کرده‌اند و ترجیح داده‌اند

از تهِ خطِ بی‌کسی، بالا بیایند و به خودشان تکیه بدهند.
این آدم‌ها فقط خسته‌ شده‌اند و هیچ اتفاقی،

جبرانِ روزهای ازدست‌رفته‌شان نمی‌شود.
اغلب سکوت آخرین پاسخ به زورگویی‌ها،

خشم‌ها و حقارت‌هاست. زمانی می‌رسد که هیچ فریادی

قدرتِ بزرگِ سکوت را ندارد.

 #معصومه_باقری
#سکوت

  • معصومه باقری

اصالت

👇

هر چیزی اگر اصیل باشد باارزش است.
 انسان ممکن است به تئاترهای یک بازیگرِ ناشناس در سالنی
 دورافتاده علاقمند باشد،
 اما به‌خاطرِ دوستانش بگوید که 
مثلِ آن‌ها عاشقِ تئاتر «ایوانف» اثر آنتوان چخوف است 
و از نمایشِ بازیگرانِ مشهور در آمفی‌تئاترهای بزرگِ

دنیا کیفور می‌شود. 
او مجبور است از دنیاهای متفاوت و احساسات

و دگرگونی‌های ذهنی
 و دغدغه‌های روزمرگی موقعیتِ افراد حرف بزند

تا به آن‌ها نزدیک شود. 
این شخص ممکن است حالا طرفدارِ تئاترهای بزرگ باشد،
 اما دیگر اصالتِ خودش را از دست داده و جنسِ تفکرش
 اصیل نیست. چون هر چیزی که مالِ خودِ آدم نباشد، 
واقعیتی ندارد. 
انسان می‌تواند سرش را بالا بگیرد
 و بگوید که از بازیِ آن بازیگرِ نامعروف
 در تئاتری خلوت و گمنام لذّت بُرده‌ام
 و حرکاتِ نمایشی‌اش تمام حالاتِ انسانی را در من القا کرده است.

در این صورت با تفکرِ خودساخته‌اش حرفی برای گفتن دارد.

#معصومه_باقری

 

پ.ن: روزها و آدم‌ها به اندازه‌ی کافی برای شما غصه می‌آورند،

خودتان شادی‌آفرینِ لحظه‌های‌تان باشید!

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

آب کوری

آب_کوری

در زمان‌های کهن، پسرکی به آقابختیاری پناه آورد و گفت: من بیکارم، به هر دری زدم گشوده نشد. هیچ کاری از من ساخته نیست. دستم را بگیر. 
آقابختیاری به لب‌های خشکیده و قاچ‌قاچِ پسرک نگریست و گفت:
من با صاحب‌کارم حرف می‌زنم و تو را با خودم به کارگاهِ صفاری می‌برم.
پسرک از لابه‌لای دودِ بنفشِ کبودِ سیگارش لب جنباند: ولی من که رویگری بلد نیستم.
آقابختیاری گفت: من راه و روشِ کار را به تو می‌آموزم!
دمِ صبح که هوا به رنگِ کافور سفید و شفاف بود، دستِ پسرک را گرفت و به صاحب‌کارش تقاضا کرد این کارگرِ نابلد را به کار گیرد. یک سال طول کشید که اصولِ کار و گُداختنِ مس از کانی و ساختِ درفش و پیکان و چکش‌کاری به سبکِ هندازگری را به او آموخت. پسرک با صاحب‌کار ارتباطی صمیمی گرفته بود و مُدام در گوشش وزوز می‌کرد. چند روز بعد صاحب‌کار آقابختیاری را صدا کرد و گفت: چه کسی حلب‌های مسی و پایه‌های والور را برمی‌دارد؟ 
آقابختیاری گفت: من خبر ندارم اُستاد، باور کنید مثلِ همیشه سفارشات را ثبت کرده‌ام. 
صاحب‌کارش باد به دماغ انداخت:
من دارم می‌روم به هندوستان و تا زمانی که بازگردم حواس‌تان به کارگاه باشد.
پسرک بیخِ گوشِ صاحب‌کار پچ‌پچ کرد و لبخندی مرموز زد. 
آقابختیاری نگاهی به پسرک انداخت. پسرک نیشخندی گوشه‌ی لب نشاند و مُشتش را داخلِ پیاله‌ی بادام فرو بُرد. صاحب‌کار کلیدها را به پسرک داد و گفت:
این کارگاه را به تو سپرده‌ام. 
سپیده‌دم که رنگِ گردون لاجوردی بود، آقابختیاری به سراغِ کارگاه رفت، امّا کلیدش به قفل نمی‌خورد و نمی‌توانست داخل برود. جلوی مغازه نشست تا پسرک برگردد. آفتاب که از بینِ ابرها سرک کشید، پسرک آمد و کلیدش را به قفل انداخت:
بهتر است دیگر این‌جا نباشی. چون صاحب‌کارمان می‌داند که قلع و گرد نشادرها را تو به فنا داده‌ای!
با مُشت و لگد زد زیرِ دستِ آقابختیاری و ظروفِ مسی ریختند روی زمین. آقابختیاری می‌دانست که بازاری جماعت، کار و بارش به اعتبار و نامش پیشِ #مردم است نه به #پول و سکه‌اش. به حجره‌ی چرم‌فروشی رفت و در آن‌جا کار و بارش رونق گرفت. شش ماه سپری شد و وقتی صاحب‌کارِ صفاری‌اش از سفر برگشت با کارگاهی نیمه‌سوخته، مشتری‌هایی ناراضی و سماورهای پایه شکسته و دیگ‌های معیوب و سینی‌های کج و معوج روبه‌رو شد و پسرکِ چغله‌ای که با نایبِ گردن‌کلفت‌اش ادعای حقوق و پاداشِ معوقه داشت!

پ.ن: آدمیزاد فراموش‌کار است و یادش می‌رود از کجا به کجا رسیده است! قدرِ آقابختیاری‌های زندگی‌مان را بدانیم!

پ.ن: اگر کارفرما یا نایب هستید، چشم‌های‌تان را به روی واقعیت باز کنید. 

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

👇

یک بار برای همیشه دستت را مُشت کن و بگو: نَه.
این مُشتِ گره‌زده خانه‌ای کوچک و امن است

برای غرورت، شخصیتت، عدالتت، احساساتت،

آرزوهایت و تمام چیزهایی که می‌خواهی.
تو نمی‌توانی روحت را شرحه‌شرحه کنی

تا کسی بفهمد دارد اشتباه می‌کند.
تو نمی‌توانی کسی را از سردابه‌های تاریکِ ذهنش

به زور بیرون بیاوری تا حقیقت را بشنود.
نمی‌توانی به جمجمه‌های پینه‌بسته کمک کنی

تا از دروغ و دغل بستن جدا شوند

و به اوّلین تابشِ پرتو خورشید دل ببازند و روشنایی را ببینند.
نمی‌توانی با لبخندهای مصلحتی و

ریزکردنِ مردمکِ چشم‌هایت به کسی بفهمانی

که دارد راهش را اشتباه می‌رود و شما را بی‌دلیل

توی بیراهه‌ها دنبالِ خودش نکشاند.
می‌دانی می‌خواهم چه بگویم؟ 
برای کسی که چشم‌هایش را بسته

تا واقعیت را نبیند، هیچ‌وقت تلاش نکن.
یک بار برای همیشه دستت را مُشت کن

و به همه‌ی چشم‌های بسته بگو: نَه!


#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

صفر مطلق

👇

یاسر احساسِ خفگی داشت، ولی نفس می‌کشید.

انگار که صد سال است هیچ هیجانی توی زندگی‌اش نداشته‌.

شده بود مثلِ تاغ و قیچ و نسی و علفِ شورِ الوان

که توی خاکِ خشک و زمینِ شورِ کویر هم رشد می‌کنند.
برایش فرقی نداشت کجاست و در چه شرایطی قرار گرفته.

زندگی‌اش را ادامه می‌داد و از خواسته‌هایش کوتاه نمی‌آمد.
هر کسی از دور او را می‌دید تحسین می‌کرد که عجب

محکم و بی‌توقع رشد کرده و استوار است.

هیچکس حس نمی‌کرد که در روزنه‌های ساقه‌ی خشکیده‌اش

چقدر آرزو به کام نیستی کشیده شده‌ است.
سلما رفته بود و هیچ از خودش به جای نگذاشته بود.

حتی لباس‌هایش را توی چمدانی با خودش بُرده بود.

آن انگشتر جغد برنزی و آن جاکلیدی با گلوله‌های کلاشینکف.

کفش‌ها و جوراب‌هایش. فوطه‌ی ابریشمی و شیله‌ی سیاهش.

کتاب‌های شعر و گوشواره‌های طلایش.

همه را برایش توی چمدان گذاشته بودند.

حتی یک تار موی خرمایی رنگ توی شانه‌ی پلاستیکی

و بُرس مو جا نگذاشته بود. همه را با خودش بُرده بود.

همه به غیر از فکر و خیالش...

فکر و خیالی که یاسر را ترک نکرده بود!

#معصومه_باقری #صفر_مطلق
#کتاب_صفر_مطلق
#نشر_پایتخت #رمان_صفر_مطلق 
#رمان_ایرانی

  • معصومه باقری

رهایی

👇
هر انسان در وجودش نیروی غالبِ درونی دارد که به‌واسطه‌ی آن

خودش را به احساساتِ تمام نشدنی و

گفتارهای خوشایندِ کسی وابسته می‌سازد.

برخی عقیده دارند که وابستگی بهایی گزاف دارد

و چیزی جز بیهودگی و ناامیدی در آن نیست.
انسان حتی اگر مجبور شود تا هزار سال زندگی کند،

ترجیح می‌دهد که آرزوهای از دست رفته‌اش را دنبال کند

تا به معنای مطلقِ آزادی برسد.
عشق همان حسی است که انسان را آزادی می‌بخشد.

انسان اگر در بندِ کسی نخجیر شود؛ به آزادی خواهد رسید.

ولی اگر مهجور و تنها و متروک گردد، حس می‌کند که تمامِ کلمه‌ها

بیهوده بوده‌اند و در پراکندگیِ توده‌ی کلمات

سرگردان و رها باقی می‌ماند.
یک نوع رهایی که شخصی را به حالِ خودش واگذاشته‌اند

و این احساسِ تلخ و خفقان آور، از هزاران اسارت برایش بدتر است.

معصومه باقری
 

  • معصومه باقری

انرژی هسته‌ای

من نمی‌خواهم از جنگ بنویسم
یا از خمپاره و مسلسل
یا از 
سوخت‌های فسیلی، و نفت، و گاز 
من رنج را در کلمات می‌بینم
این کلمات هستند که شلیک می‌کنند
واژه‌ها و جمله‌ها هستند که خونریزی مغزی می‌آورند
این روزها
جنگ با تفنگ و گلوله نیست
وقتی تو را از حقِ مسلم خودت
از توانایی‌هایت
از انرژی هسته‌ای
از منابع سوخت و برنامه‌های بزرگ
ممنوع کنند
یک نوع جنگِ تلخ است.
مگر کُشتنِ آدم‌ها فقط با اسلحه صورت می‌گیرد؟ 
همین که روحِ دانشمندی را بکُشی
و نگذاری
به انرژی هسته‌ای 
و هدف‌های بزرگش
دست پیدا کند
او را کُشته‌ای
و این از هر چیزی تلخ‌تر است. 
اتم‌ها، پروتن‌ها، نوترون‌ها
چراغ‌های برقی، زیردریایی‌ها
همه‌چیز از انرژی هسته‌ای سرچشمه دارد.
و سرچشمه‌ی انرژی هسته‌ای 
نیرویی است که در اتم‌ها وجود دارد. 
ما نمی‌گذاریم همه‌چیز از بین برود
اجازه نمی‌دهیم این انرژی واقعی را از ما بگیرند. 
آن‌ها می‌خواهند
امیدها و آرزوهای ما
همانند ستارگانِ پیری منفجر شده
و ذره‌های‌شان در کهکشان پراکنده شوند. 
ما عقب نمی‌کشیم 
از این ذره‌های ریز
 لابه‌لای صخره‌های سیاره‌ها
اورانیوم می‌سازیم...
آگاهی و دانش 
عنصرِ جدایی‌ناپذیر ما مردم است.
من نمی‌خواهم از 
ذغال سنگ، کربن، گوگرد و ذخایر گازی چیزی بنویسم
چون ایرانِ من
وطنِ من...
اولین کشور در ذخایر گازی است.
من می‌خواهم سکوت کنم
تا کلماتم فریاد بکشند
این واژه‌های زنده داد بزنند؛ 
انرژی هسته‌ای 
حق مسلم ماست!
صدای مرا بشنوید. 
من در کلماتم مدفون شده‌ام...

 

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

حسرت

👇

مادر دست می‌برد زیر گلو و با نوک انگشتش برآمدگی

سطح گلویش را نشان می‌دهد: 
به این می‌گن حسرت. 
دلم نمی‌خواهد به او بگویم یک عمر با حسرت زندگی کرده‌ام

و دیگر از آن هراسی ندارم.

چه توی گلویم باشد چه توی قلبم.

اما پشیمان می‌شوم و هیچ نمی‌گویم.

چون می‌دانم اگر این حرف را بزنم؛

یک حسرت به حسرت‌های گلوی مادرم اضافه می‌کنم.

اصلا کدام مادر است که از اندوه فرزندش اندوهناک نشود؟

 

 

  • معصومه باقری