زنی نبودم که تمامِ وقتام را غذا بپزم، رخت اتو کنم،
ظرف خشک کنم، جارو بکشم و شمعدانیهای شاهعباسی را برق بیندازم.
امّا میتوانستم ساعتها بنشینم
و آسمان و زمین و ماه و خورشید را به هم ببافم.
و تو موهایم را توی مُشتهای مردانهی زمختات ببافی!
انعکاس خورشید از لای موهایم
در برق چشمهایت بنشیند
و قندیلهای یخبسته را در عمق دل زخمیام آب کند.
میتوانستم ساعتها بنشینم و از
تو بنویسم
بدون اینکه وقت کنم
سر شعلهی گاز آبگوشتی را که به آن علاقه داری، بار بگذارم.
همهی دلخوشی من؛
دستهایی بود که دور گردن آرزوهایم میپیچید!
میخواستم تو باشی،
تا وقتی شبهای لعنتی دلم میگیرد،
پیاده از انقلاب تا ولیعصر برویم و چای نپتونی بنوشیم!
وقتی از سرما مچاله میشدم
تو باشی و پتو روی من بکشی!
میخواستم باشی،
بدونِ استرس برای پرداختِ چک و قبضهای عقبافتاده،
بدونِ بستهبندیهای فریزر گوشت و هویج،
بدون سر و کله زدن با طلبکار و بدهکار
بدون دغدغه، بدون درد،
میخواستمت !
مشکلات و ناآرامیها را میخواستم
همانجا پشتِ در خانه، جا بگذارم.
کنار کفشهای نامرتّب و شلختهات
که بوی ماندن میدادند.
حالا چه فرقی میکند ؟!
ماندن مگر شاخ و دم دارد؟
چه در قلبم؟!
چه در قلبم؟!
#معصومه_باقری