معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معصومه باقری» ثبت شده است

بازمانده

گاهی عطشِ کسی که از خانه دور رانده‌ای، 
تبدیل می‌شود به مُشتی کاکُل مُنگو در ناخانگی‌اش...
هنوز هم نوای چَمَری فقط سازه‌ای است برای سوگمان‌.
آدم‌ها هرگز صلیبِ جغرافیا نمی‌شوند
 و بنفشه‌های کوهی بار دیگر به زمینِ خانه‌شان می‌نشینند.
چنانچه وسعتِ کرانه‌های دجله در مغرب،

و شن‌های سیاه صحرای قره‌قوم در مشرق، 
و قله‌‌ها و کوه‌های قفقاز در شمال، 
و کرانه‌‌های خلیج فارس در جنوب را به تصرف درمی‌آورد. 
در پَسین غروب‌ِ آتشین که بادهای بی‌‌درفش، 
ذراتِ تنِ آفتاب را از درختانِ زیتون می‌بلعند،
و شقایق‌های بی‌تاب را به خرابه‌های دژی 
در کوهِ مُغ می‌کوچانند،
درست از آخرین ملاقاتت تاکنون که بی‌وقفه

به مجادله‌ی غرور و کوچ امتزاج می‌یابی،
و سایه‌ی قامتت بُردبارانه از 
علفزارهای چَویل فاصل گشته است،
مردانِ بی‌شماری از این خیابان رفت‌ و‌ آمد می‌کنند
 و نشانیِ چَویل‌ها را  با خودشان می‌برند.

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

نبودن

#نبودن

گذشته را شخم نزن. اوّلین چیزی که کنکاشِ گذشته به تو می‌دهد؛

احساسِ ناخالصِ سرکوب‌گری است.
اینکه مُدام خودت را سرزش کنی؛
شاید به اندازه‌ی کافی زیبا نبودم!
شاید به اندازه‌ی کافی باهوش نبودم!
شاید گنگ بودم و راز زبانِ دلش را نفهمیدم!
شاید مهارت نداشتم!
شاید مفاهیمِ ذهنی‌ام، به جنبشی مُداوم احتیاج داشتند!
انسان دلش می‌خواهد نباشد

و جانش از ملامتِ ناکافی بودن تمام شود. 
برای من نبودن؛ همان مفهومِ مینیمالیسم است

در فلسفه‌ی زیستن. رجعت و تمام شدن.
برای من شیاردار کردنِ گذشته؛ همان جان کَندن است

در رستن و رها شدن و پریدن.
آدمیزاد خطاب شده است به اعتراف، درنگ، تامل و فراموشی!
و فراموشی!

#معصومه_باقری 

 

  • معصومه باقری

ملاقات

 

 

من دلم لک زده برای اینکه بی‌خبر صدایم بزنی،

سرم را بچرخانم عقب، 

چنان چرمِ تیماج لبخند بر غبارِ دهانم بنشیند

و حتی یادم نیاید چه روزهای مُغلق و پیچیده‌ای بر ما گذشته

و چه کدورت‌هایی در سینه‌مان بال‌بال زده تا همانندِ

گنجشکی اسیر و پُف‌کرده از قفسِ دل رها شود و برود.

#معصومه_باقری 

  • معصومه باقری

صوری

#صوری 

این دنیا خیلی صوری شده آقا ! آدم‌هاش صوری‌ان؛ هر وقت دل‌شون بخواد پیدا می‌شن و هر وقت عشق‌شون بکشه می‌رن. سر چهارراه یکی آدامس و شاخه‌نرگسی می‌فروشه، یکی دسته‌دسته تراول از پنجره‌ی ماشینِ کراس‌اوورش پرت می‌کنه جلوی گشنه‌‌ها و پابرهنه‌ها. ما هم که دیدیم همه‌چی صوری شده، از پنجره پریدیم تو خیابون آقا ! همین‌طور صوری گفتیم دوستت دارم. همین‌طور صوری دل‌تنگ شدیم. همین‌طور صوری چشم‌هامون رو بستیم تا هرچه‌قدر دل‌‌شون می‌خواد دروغ بگن. قبل از این‌که خونه‌‌‌ی آرزوهامون رو به یه مشنگِ نخوت‌دار بفروشیم، جدّی‌جدّی تو حلقِ مارِ دلتنگی بلعیده شدیم و دندون‌هامون چنان به‌هم می‌سابید که الوارهای خونه‌ی قلب‌مون تکون می‌خورد. این‌جا آدم‌ها همین‌طور صوری لباسِ سفید می‌پوشن و عکسِ دسته‌جمعی می‌گیرن! همین‌جور صوری لبخند می‌زنن و عکس‌هاشون رو به دیوارِ اتاقِ بدیع‌‌شون می‌چسبونن، همین‌جور صوری افسون می‌شن و بهتان می‌گن. همین‌جور صوری قلب‌شون تکون می‌خوره و فاجعه رو تاب می‌آرن. همین‌جور صوری، لبخندِ تحقیرآمیزی می‌زنن به چهره‌ی کسی که بهشون پُشت کرده و شونه‌هاشون رو با بی‌‌قیدی می‌ندازن بالا. 
این‌جا آدم‌هاش نمی‌دونن وقتی که با غیظ و تشر در رو پشتِ سر خودشون می‌بندن؛ همین‌جور صوری فراموش می‌شن و حقِ برگشت ندارن!

#معصومه_باقری
#همین_طور_صوری_نوشتیم
#همین_طور_صوری_بخونید
#متن

  • معصومه باقری

بی قیدی

#بی_قید

وقتی از دغل‌بازیِ ملک‌الموت دل‌سوخته‌ای و از بی‌ادبیِ جوان‌چغله‌ها ناامید می‌‌جوشی و جنین‌های مکرمه‌ را می‌بینی که تا خرخره مایعِ آمنیوتیکِ بی‌رنگ را می‌نوشند و یارانِ قدیمی از شوخ‌مستیِ افسون‌گران، رگِ پشتِ گوش‌شان به جنبش افتاده است، فعلا کفایت می‌کند به کرچ کردنِ دماغ و بالا انداختنِ جفت شانه‌ها بسنده کنی تا وقتِ دیگر...

#معصومه_باقری
#متن #کتاب
#بی_اعتنایی
#بی_تفاوتی
#لبخند #حقارت

  • معصومه باقری

رنجیدگی

#رنجیدگی 

امان از وقتی که پای #دل گیر باشد. بغض در گلو پایین و بالا می‌رود و حل نمی‌شود. کارگرِ تراش‌کاری با تیغه‌ی الماس دستش را می‌خراشد و نمی‌فهمد. خراط با فرز پولکی و قلاویز به انگشتش شیار می‌زند و قطراتِ خون را نمی‌بیند. کاشی‌کار، چسبِ کاشیِ پودری را با اشتعالِ چشم‌های قرمزش، به ماله و کاردک و قاپک می‌چسباند و بر پوششِ دیواره می‌چپاند. 
آهنگر فلز گداخته را با انبرِ آهنی بر سندان می‌‌گذارد و پوستِ داغِ کَنده‌شده از آرنجش در گوشه‌ی قالبِ فلز چکش‌کاری می‌‌شود.
نعل‌بند، کفشِ آهنی را به سُم اسب می‌کوبد و در ازدحامِ شَک و دلهره، میخِ مسی در پای بی‌تابِ خودش فرو می‌رود و می‌لنگد.
نداف سوزنِ لحاف‌دوزی را در بندِ نُخستِ انگشتش فرو می‌کند و خونِ شتک‌زده بر ملحفه‌ی سفید، تمامِ دنیا را سُرخ و آتشین می‌کند. 
عطار گیاهِ اسطوخودوس را به جای میخک در ترازو می‌چیند و قلبِ زلالش تند تند می‌تپد.
امان از وقتی که با #دروغ دل را به بازی گیرند. #عشق شبیه بارانی بی‌رمق نم‌نم می‌بارد و قامتِ قُلدری‌اش را از دست می‌دهد. جوی باریک آب کنار خیابان‌های #دلتنگی روانه می‌شود و پای درخت‌های #نسیان می‌ریزد.
امان از وقتی که پای #دروغ گیر باشد. کلماتی فرومایه، خامِل، مثلِ موج؛ دولا، خمیده، دوپهلو. دل هوره می‌کند و اشکش می‌چکد. دل قد می‌کشد و حقیقتِ رقت‌انگیز را به خون‌جگر تاب می‌آورد. 
چقدر می‌توانی منتظر بمانی تا برایت رُخ بنمایاند و وسطِ پاتوکِ هجر تیغه بکشد و از رسوبِ شوریدگی در بزند و داخل بیاید؟!

#معصومه_باقری

عکس صفحه از ساناز ارجمند 

  • معصومه باقری

کودکان کار

👇

 

از در خانه‌ می‌زنم بیرون. از کوچه سرازیر می‌شوم پایین. می‌رسم به خیابانِ نگارستان. از خیابان می‌کشم بالا و می‌روم داخل مغازه‌ی مرغ‌فروشی. زنی سی و هشت ساله با دخترکی لاغر و زردنبو داخل می‌آیند:
سلام آقا یک تیکه ران مرغ بدهید.
مرغ‌فروش بدون اینکه نگاهش کند می‌گوید: 
نداریم!
زن نگاهی بی‌احساس به ویترینِ پُر از فیله و ران و کتف و بال می‌اندازد و بیرون می‌رود. پیرمردی که داخل مغازه است می‌پرسد:
_ پنج سینی ران به ردیف توی ویترین چیده‌ای. چرا به مشتری یک تکه ندادی؟ 
فروشنده دستی به سبیلِ حنایی و زبرش می‌کشد:
ای بابا آقا، مگر ارزش دارد به‌خاطر یک تکه ران کارت بکشم و مالیات بدهم؟ 
تکه‌های ابرِ طوسی سرگردان روی خورشید را می‌پوشانند. مرغ نمی‌خرم. از مغازه می‌زنم بیرون و سرمای غَمبیل در تنم می‌دود. به سمتِ میوه‌فروشی سرازیر می‌شوم. مردی چهل و هشت ساله با کاپشن مستعمل و کلاه پشمی سیاه داخل می‌آید: 
_ آقا میوه‌ی ته صندوق دارید؟ 
میوه‌فروش حتی نگاهش نمی‌کند: 
نداریم!
مرد با افسوس نگاهی به صندوق‌های میوه می‌کند و از گوشه‌ی خیابان راهی خانه‌اش می‌شود. غصه در گلویم می‌نشیند. میوه نمی‌خرم. قلبم فشرده می‌شود. از آدم‌ها می‌ترسم. از ترس می‌لرزم. به سمتِ قصابی می‌روم تا مقداری ماهیچه بخرم. زنی سیاه‌چرده روبه‌روی قصاب ایستاده است: 
آقا لطفا قیمتِ پنجاه هزار تومان به من گوشتِ قلوه‌گاه یا دمبالیچه‌ی گوساله می‌دهید؟ 
قصاب فندکِ سیاهش را می‌چکاند و به کله‌ی سیگار آتش می‌کشد و پوک می‌زند:
_ نداریم!
دلم هول می‌کند‌. دهانم مزه‌ی زهر می‌دهد. افقِ مغرب نارنجی و آتش‌گرفته است. از راسته بازار می‌گذرم و به سمتِ خانه سرازیر می‌شوم. پیرمردی با کمر خمیده جلو می‌آید:
خانم شما را به خدا کمک کنید. همسری پیر و مریض در خانه دارم که منتظر من است!
با چشمانی آبچکان نگاهش می‌کنم. پُشتِ دست‌هایش از سرما قاچ‌قاچ شده و خون‌آلود است. زنی با پالتوی پوستِ خرس و خز طبیعی، از کنارمان رد می‌شود و دماغ کرچ می‌کند. اسکناسی دست پیرمرد می‌دهم و عقب می‌روم. پیرمرد اسکناس را می‌بوسد و با دهان موچه می‌کند. دخترکی با پاهای نی‌قلیانی و پافِ زردِ نخ‌نما با سرعت به طرفم می‌دود:
خانم آدامس بخر. شما را به خدا آدامس بخر. اگه دو تا ببری پانصد تومان تخفیف می‌دهم.
یک پایش مصنوعی است. زیر ناخن‌هایش جرم گرفته‌اند. چند بسته آدامس می‌خرم و توی جیبم می‌چپانم. از جانم سیرم. از اینکه اضافه عُمر کرده‌ام بیزارم. زندگی هیچ ماجرای جدیدی برای وایه‌هایم ندارد. صدای چاکاچاک شمشیر از توده‌های ابر باران‌زا می‌توفد و لب‌های نازکِ هوا را می‌خراشد. صدای تیغِ سرکشی باروکی می‌نوازد و مردم از قطع این صنار سه شاهی می‌ترساند. نفسم تنگ می‌شود. با دست‌های خالی پشتِ در خانه ایستاده‌ام. بادهای سرد چپاله‌ای به تنِ درختان می‌زنند و پسرکِ کله‌شق و بی‌فکر و بی‌مغزی لابه‌لای سرمای استخوان‌سوز و زاغ‌صفت، در سطلِ زباله‌ی نقره‌ای خم می‌شود و سطلِ زباله پاهایش را مثلِ سیاه‌چاله‌ای در خودش می‌بلعد.
#معصومه_باقری 

  • معصومه باقری

حزن آلودگی

#حزن_آلودگی 
می‌توانی ساعت‌ها به این عکس نگاه کنی و پلک‌های نازک‌ات روی حفره‌ی چشم بلرزند و در آن مقنعه‌های بلند و تیره خودت را مچاله و خودلگام ببینی. 
ما قربانیِ همین تفریط و گزافه بودیم. به ما می‌گفتند که اوّلین نشانه‌ی آدمِ آگاه و خردمند، سادگی است. در واقع بی‌آلایشی و بی‌ریایی نمودِ مدلل ساختنِ آگاهی است. نمی‌گفتند که اوّلین نشانه‌ی آدمِ خردمند اعتدال است. نمی‌‌گفتند که آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد. یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست، بلکه خودِ واقعی بودن است. ما چگونه می‌توانستیم خودمان باشیم؟ چطور می‌خواستیم از بوی شیر و نارنگی و کاغذهای کاهی و بوی فلز زنگ‌زده‌ی میزهای‌مان، خودمان را پیدا کنیم؟
خیال می‌کردیم وقتی مقنعه‌های بلندمان به آرنجِ دست‌مان می‌رسد، آزادی در سرمان می‌لَخشد. از فرازِ فریادهای ناظم، خنده‌های‌مان در خُمره‌های حلبی می‌پَرهود و چیزی از بُختنِ پَرهای خیال‌مان نمی‌دانستیم.
وقتی حس می‌کردیم یکی با بقیه فرق می‌کند، به تنورِ قلب‌مان انبرِ ماشه می‌زدند و جناقِ سینه‌مان را می‌شکافتند تا عشق را بیرون کنند.
#ما #با_هم #عهد می‌بستیم که #عشق را در نهانِ تاب و تپش محروس کنیم و آن‌ها انتخاب می‌کردند که عهدمان را بشکنند تا آتشِ عمیقِ مهجوری در بطن سینه‌‌مان مثلِ شاخه‌های قیچِ گداخته شعله بکشد.
چگونه می‌خواستیم از جدلِ فلسفی و بیهوده‌بافی به تصاعدِ رَهایش برسیم؟ در قلبِ آدم‌هایی که درکِ مرحمت و دلجویی وجود نداشته نباشد، هیچ احساسِ رهایی و اعتدال پیدا نخواهد شد.
مفهومِ اعتدال در این گردونِ لاجوردی چیست؟ آدمیزادِ خردمند جهانِ خود را همیشه متعادل و ترازمند نگه می‌دارد. غم و شادی هر دو در هستی‌اش پرهیخت‌ناپذیر هستند و وسطِ شکافِ ابرها و تازیانه‌ی بادها، ناگهان در زندگی‌اش اعجازِ باورنکردنی رخ می‌دهد. برای نوازنده‌ی ویولن، اجرای درست و دقیقِ ضربات آرشه، پس از نواختن‌های پنجم و ششم، دیگر چالش‌برانگیز نیست. برای نجارِ متعادل ساختنِ پنجمین میزِ چوبی خارق‌العاده به‌نظر نمی‌رسد. دونده‌ی مسابقات پس از کسبِ سومین مقامِ قهرمانی، دیگر ماجرایی برای دویدن پیدا نمی‌کند. آشپزِ کبابی بعد از یک هفته از بوی کوبیده و شیشلیک و چنجه و سلطانی سیر می‌شود و هیچ پسربچّه‌ای از خریدنِ دوچرخه برای سومین دفعه، بال در نمی‌آورد. در واقع اعتدال، حقیقتِ نجات‌بخش برای زندگیِ انسان است که می‌تواند آرمان را دوباره به جهانش بازگرداند؛  
اگر در سینه‌های بی‌رغبت و دل‌مُرده و برافروخته چیزی از آن باقی گذاشته باشند!
#معصومه_باقری

  • معصومه باقری