معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

صدای بهار

 

👇

صداش رو شنیدم؛ صدای بهار رو
انگار یه آدم هشتاد ساله بود.
 دست‌هاش بوی سیب می‌داد،
چشم‌هاش رنگ رازقی بود.
لباسش سبز بود، ولی پیر بود.
 خسته به نظر می‌رسید.
سال‌ها می‌رفت و بهار می‌اومد و با گذرِ سال‌ها دوباره می‌رفت و باز می‌اومد و خسته شده بود. 
بهار شبیه دختری چهارده ساله بود با شومیز حریر سفید،
امّا هشتاد ساله بود.
هشتاد سال منتظر بود روزها بگذرن
و اتفاقی بیفته و غم‌ها برن و نگاهش به لبخند مرموز یار گره بخوره.
سال‌ها منتظر بود تا انگیزه پیدا کنه برای نگاه کردن به آینه.
گر‌ون‌ترین عطرش رو از جعبه بیرون بیاره
لباس‌های اتوکشیده‌ی شکوفه‌دارش رو بپوشه و دلش آروم باشه.
بهار خیلی وقته به وقت آخر رسیده.
خودش رو سال‌ها پیش توی جیب‌های شومیز حریر سفیدش
جا گذاشته، توی چهارده سالگی...
بهار الان هشتاد ساله‌ست، پیره، خسته‌ست، من صداش رو شنیدم.
هر کسی گوش‌هاش رو روی سر‌و‌صداهای موهومِ دنیا ببنده
صدای پیر و فرتوتِ بهار را می‌شنوه.

بهارتون شاد🪴🌴

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

وانمود می‌کنم همه‌چیز طبق روال معمول پیش می‌رود 
و زود به زود دلم برایت تنگ نمی‌شود!
زنی که تلخ می‌نوشت، خشک می‌خندید،
بی‌سر‌و‌صدا غذایش را می‌خورد،
حالا گلویش پُر از بغضی‌ست که سال‌هاست مخفی کرده!
زنی که روی نیمکت چوبی می‌نشست
 و به زاغ‌های منفور خیره می‌شد‌، حالا پُر از سیاهی زاغ است!
زنی که می‌خواست در عمقِ دریا چشم‌هایش را ببند
تا در رویاهایش غرق شود،
الان در خاموشیِ دریا گم شده است!
زنی که به چشم‌هایش سایه‌چشم مات می‌مالید،
حالا گاهی نورِ کوچکی می‌دمد وسط افتادگی پلک‌لهایش!
زنی که ساختمان‌های چهل‌طبقه در گوش‌هایش آهنگ می‌نواختند، 
بالاخره یک روز می‌پرد!
بالاخره یک روز می‌پرد!

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

من کدبانو نیستم

 

زنی نبودم که تمامِ وقت‌ام را غذا بپزم، رخت اتو کنم،
ظرف خشک کنم، جارو بکشم و شمعدانی‌های شاه‌عباسی را برق بیندازم.
امّا می‌توانستم ساعت‌ها بنشینم
و آسمان و زمین و ماه و خورشید را به هم ببافم.
و تو موهایم را توی مُشت‌های مردانه‌ی زمخت‌ات ببافی!
انعکاس خورشید از لای موهایم
در برق چشم‌هایت بنشیند
و قندیل‌های یخ‌بسته را در عمق دل زخمی‌ام آب کند.
می‌توانستم ساعت‌ها بنشینم و از
 تو بنویسم
 بدون این‌که وقت کنم 
سر شعله‌ی گاز آبگوشتی را که به آن علاقه داری، بار بگذارم.
همه‌ی دلخوشی من؛
دست‌هایی بود که دور گردن آرزوهایم می‌پیچید!
می‌خواستم تو باشی،
تا وقتی شب‌های لعنتی دلم می‌گیرد،
پیاده از انقلاب تا ولیعصر برویم و چای نپتونی بنوشیم!
وقتی از سرما مچاله می‌شدم
تو باشی و پتو روی من بکشی!
می‌خواستم باشی،
بدونِ استرس برای پرداختِ چک و قبض‌های عقب‌افتاده،
بدونِ بسته‌بندی‌های فریزر گوشت و هویج،
بدون سر و کله زدن با طلبکار و بدهکار 
بدون دغدغه، بدون درد، 
می‌خواستمت !
مشکلات و ناآرامی‌ها را می‌خواستم 
همان‌جا پشتِ در خانه، جا بگذارم. 
کنار کفش‌های نامرتّب و شلخته‌ات 
که بوی ماندن می‌دادند.
حالا چه فرقی می‌کند ؟!
ماندن مگر شاخ و دم دارد؟
چه در قلبم؟!
چه در قلبم؟!

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

حلاوت تنهایی

 

👇

گفت چرا جای نقش‌هایمان را عوض کرده‌ای؟ 
چرا زمان‌پریشی گرفته‌ای؟ 
خودت نخواستی باشی، من هنوز همین‌جا ایستاده‌ام؛ سر جای اول، در خیالِ تو!
گفت من آن روباه چموش با پنجه‌های تیز و کُرکِ ریز بناگوش و چنگال وحشی نیستم.
گفت کاموای طوسی بگیر و رج‌به‌رج برایم شال بباف!
گفت به هیچ‌چیزِ سست و ناپادار وابسته نشو،

هر کبریتی که شعله بکشد؛ با یک بادِ ملایم خاموش می‌شود.
گفت انزوای آدم‌ها بدترین نوع مبارزه است.

این‌قدر با کلمات بازی نکن. سرزمینِ حلاوتِ تنهایی دیگر کجاست؟

ماهی کوچکی را نشانش دادم در تنهایی زیبایش

بر تیغ‌های سترگ خاورمیانه...

#معصومه_باقری
#روباه #ماهی_کوچک

  • معصومه باقری

ساعت رولکس

 

می‌خوام خیال کنم توی یه مسافرت دلپذیر کنار ساحل نشستم

و به حرف‌های دریا گوش می‌دم

می‌تونم با صدای بلند بخندم و تموم دردهای دنیا رو مسخره کنم 

می‌تونم هیچ‌کدوم از رفتارهای دلهره‌آور آدم‌ها رو جدّی نگیرم،

اصلا خیال کنم توی جاده‌ای که دو طرفش

ردیفِ درخت‌های افرا و سپیدار ایستادن و

 گیسوهای بلندشون رو به دست باد سپردن

 قدم می‌زنم و هیچ خبری از بوق و ترافیک و ماشین و دود نیست !

حالا توی سکوتی عجیب و عمیق می‌تونم تنهایی بنشینم 

و صدها قهوه‌ی موکا بنوشم...

حالا با دلی آروم  می‌تونم هندزفری توی گوش‌هام بذارم

 و به ساختمون‌های چهل طبقه فکر کنم!

حالا با خیال راحت می‌تونم توی اینترنت بچرخم

 و هزاران بار ساعت رولکس برنده بشم!

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

حال خوب آدمها

 

من وقتی به لحظه‌ی طلایی غروب نگاه می‌کنم

خورشید رو با دلم می‌بینم. با تمومِ احساسم.

لحظه‌ی طلایی غروب؛ یعنی در واقع زمانی که بی‌دلیل دلم می‌گیره.

توی زندگی‌م از بس خوبی کردم و

در جواب خوبی‌ها، بدی دیدم

دیگه بازیگر خوبی شدم!

عادت ندارم راه برم و بی‌دلیل غر بزنم

عادت ندارم اوقاتم رو تلخ کنم و ناسپاسی کنم

 ولی توی زندگی سیاه لشگر هم نیستم!

آدمی رسالت داره تا خوبی‌هاش رو با بقیه تقسیم کنه

تا دیگران هم بتونن زیباترین صحنه‌های دنیا رو ببینن!

توی بعضی سکانس‌ها خیلی دلم می‌گیره.

وقتی می‌بینم یه آدمی می‌دونه اشتباه کرده

 ولی با یه مُشت دروغ می‌خواد همه رو قانع کنه که حق با خودش بوده!

وقتی می‌بینم هر آدمی برای خودش قاضی می‌شه و پرونده می‌نویسه 

واقعا آزرده‌خاطر می‌شم!

ولی باز هم ته دلم امید دارم.

 یه امید زیبا و روشن به اسم: نگاهِ خداوند.

خدایی که هیچ‌وقت تنهام نمی‌ذاره و همیشه پُشتم بوده.

*حال خوب* ویروسیه!

و می‌تونه به بقیه سرایت کنه!

من منتظرم یه نفر بیاد و حال خوبش رو به من منتقل کنه.

همیشه قرار نیست مطلقا یه آدم عادی روی کره‌ی زمین باشیم 

گاهی فقط می‌تونیم یه آدم خوب باشیم

یه آدم بزرگ!

یک...

دو...

سه...

شروع کن!

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری