مثل سفرهای که تازه روی آن جوجه کباب و نان سنگک
و لیموترش تازه خوردهاند؛
میخواهم خودم را بردارم و از بالای سقفِ خیالم بتکانم.
تمام حرفهای هیچ و پوچ را بیرون بریزم.
تمام رویاهای پوشالی را پرت کنم برود.
تمام اندوهها و نگرانیهای بیدلیلم را پاک کنم
تمام خاطرههای تلخ را بتکانم.
دستهایم را با فشار انگشتانم گره بزنم
فنجانی قهوه توی کافهای دنج و دلنشین مقابلِ خودم بگذارم.
شانههای خستهام را با سر انگشتان خودم بفشارم
تا تنهاییها را حس نکنند.
منتظر شنیدن صدای زنگ تلفنهمراهم نباشم
تا ببینم چه کسی دلش برایم تنگ شده!
تمام حوصلهام را برای خندیدن گُل چشمهایم کنار بگذارم.
دستهایم را خودم (ها) کنم تا یخ نزنند.
بنشینم مقابلِ آینه و به خودم بگویم:
فدای سرت که بعضی چیزها حل نمیشود!
فضای جمجمهام را آهنگ دالام دیمبو پُر کند.
سرم را مست کنم و بگذارم بگذرد.
#معصومه_باقری