معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن غمگین» ثبت شده است

 

چطور از این خانه برایت بنویسم؟ چطور از پله‌های سرامیکی و همسایه‌ی قُت قُتو و خیابانِ شب‌زده و سوپرمارکت‌ِ خواب‌آلود و درخت‌های تناور این خیابان برایت حرف بزنم؟ هر بار که آدم‌ها بی‌تفاوت از کنارم رد می‌شوند، هر بار که با نایلونِ شیرپاکتی و پنیر لیقوان و مایعِ ظرفشویی از خیابان عبور می‌کنم، هر بار که صدای پرندگان را بر شاخسارِ درختانِ سال‌خورده می‌شنوم، هر لحظه که نفس می‌کشم، به تو فکر می‌کنم که آرامش یافته‌ای. دلم آرام می‌گیرد از این‌که تو آرام گرفته‌ای. هنوز هم دعا می‌کنم برایت. دعا می‌کنم به هر آنچه دوست داری برسی. دلم نمی‌خواهد بارِ دیگر برای بغض و اندوهت، تا مرزِ خفگی پیش بروم. چطور از این خانه و از این خیابان برایت بنویسم؟ هر مکانی، هر جایی که تو از آن دور باشی، تعریفِ جغرافیایی ندارد. شب، روز، ماه، سال، چطور از تاریخِ جایی که تو در آن‌جا نیستی حرف بزنم؟!

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

بی قیدی

#بی_قید

وقتی از دغل‌بازیِ ملک‌الموت دل‌سوخته‌ای و از بی‌ادبیِ جوان‌چغله‌ها ناامید می‌‌جوشی و جنین‌های مکرمه‌ را می‌بینی که تا خرخره مایعِ آمنیوتیکِ بی‌رنگ را می‌نوشند و یارانِ قدیمی از شوخ‌مستیِ افسون‌گران، رگِ پشتِ گوش‌شان به جنبش افتاده است، فعلا کفایت می‌کند به کرچ کردنِ دماغ و بالا انداختنِ جفت شانه‌ها بسنده کنی تا وقتِ دیگر...

#معصومه_باقری
#متن #کتاب
#بی_اعتنایی
#بی_تفاوتی
#لبخند #حقارت

  • معصومه باقری

آب کوری

آب_کوری

در زمان‌های کهن، پسرکی به آقابختیاری پناه آورد و گفت: من بیکارم، به هر دری زدم گشوده نشد. هیچ کاری از من ساخته نیست. دستم را بگیر. 
آقابختیاری به لب‌های خشکیده و قاچ‌قاچِ پسرک نگریست و گفت:
من با صاحب‌کارم حرف می‌زنم و تو را با خودم به کارگاهِ صفاری می‌برم.
پسرک از لابه‌لای دودِ بنفشِ کبودِ سیگارش لب جنباند: ولی من که رویگری بلد نیستم.
آقابختیاری گفت: من راه و روشِ کار را به تو می‌آموزم!
دمِ صبح که هوا به رنگِ کافور سفید و شفاف بود، دستِ پسرک را گرفت و به صاحب‌کارش تقاضا کرد این کارگرِ نابلد را به کار گیرد. یک سال طول کشید که اصولِ کار و گُداختنِ مس از کانی و ساختِ درفش و پیکان و چکش‌کاری به سبکِ هندازگری را به او آموخت. پسرک با صاحب‌کار ارتباطی صمیمی گرفته بود و مُدام در گوشش وزوز می‌کرد. چند روز بعد صاحب‌کار آقابختیاری را صدا کرد و گفت: چه کسی حلب‌های مسی و پایه‌های والور را برمی‌دارد؟ 
آقابختیاری گفت: من خبر ندارم اُستاد، باور کنید مثلِ همیشه سفارشات را ثبت کرده‌ام. 
صاحب‌کارش باد به دماغ انداخت:
من دارم می‌روم به هندوستان و تا زمانی که بازگردم حواس‌تان به کارگاه باشد.
پسرک بیخِ گوشِ صاحب‌کار پچ‌پچ کرد و لبخندی مرموز زد. 
آقابختیاری نگاهی به پسرک انداخت. پسرک نیشخندی گوشه‌ی لب نشاند و مُشتش را داخلِ پیاله‌ی بادام فرو بُرد. صاحب‌کار کلیدها را به پسرک داد و گفت:
این کارگاه را به تو سپرده‌ام. 
سپیده‌دم که رنگِ گردون لاجوردی بود، آقابختیاری به سراغِ کارگاه رفت، امّا کلیدش به قفل نمی‌خورد و نمی‌توانست داخل برود. جلوی مغازه نشست تا پسرک برگردد. آفتاب که از بینِ ابرها سرک کشید، پسرک آمد و کلیدش را به قفل انداخت:
بهتر است دیگر این‌جا نباشی. چون صاحب‌کارمان می‌داند که قلع و گرد نشادرها را تو به فنا داده‌ای!
با مُشت و لگد زد زیرِ دستِ آقابختیاری و ظروفِ مسی ریختند روی زمین. آقابختیاری می‌دانست که بازاری جماعت، کار و بارش به اعتبار و نامش پیشِ #مردم است نه به #پول و سکه‌اش. به حجره‌ی چرم‌فروشی رفت و در آن‌جا کار و بارش رونق گرفت. شش ماه سپری شد و وقتی صاحب‌کارِ صفاری‌اش از سفر برگشت با کارگاهی نیمه‌سوخته، مشتری‌هایی ناراضی و سماورهای پایه شکسته و دیگ‌های معیوب و سینی‌های کج و معوج روبه‌رو شد و پسرکِ چغله‌ای که با نایبِ گردن‌کلفت‌اش ادعای حقوق و پاداشِ معوقه داشت!

پ.ن: آدمیزاد فراموش‌کار است و یادش می‌رود از کجا به کجا رسیده است! قدرِ آقابختیاری‌های زندگی‌مان را بدانیم!

پ.ن: اگر کارفرما یا نایب هستید، چشم‌های‌تان را به روی واقعیت باز کنید. 

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

حسرت

👇

مادر دست می‌برد زیر گلو و با نوک انگشتش برآمدگی

سطح گلویش را نشان می‌دهد: 
به این می‌گن حسرت. 
دلم نمی‌خواهد به او بگویم یک عمر با حسرت زندگی کرده‌ام

و دیگر از آن هراسی ندارم.

چه توی گلویم باشد چه توی قلبم.

اما پشیمان می‌شوم و هیچ نمی‌گویم.

چون می‌دانم اگر این حرف را بزنم؛

یک حسرت به حسرت‌های گلوی مادرم اضافه می‌کنم.

اصلا کدام مادر است که از اندوه فرزندش اندوهناک نشود؟

 

 

  • معصومه باقری

تمنای نگاه

👇

من برای این عشق هر بار تکه‌ای از خودم را قربانی می‌کردم.

هر بار به دریچه‌ای چنگ می‌زدم و به اندوهی جدید می‌رسیدم. 
دیگر حوصله‌ی چیزهای دوان دوان را نداشتم.

نمی‌توانستم تحمل کنم تا کسی خودش را کم کم به من نشان بدهد.

حتی اگر روحش برای همیشه از من پنهان بماند.

حداقل انتظار داشتم یک بار در مقابل تمنای نگاهم،

برق نگاهش را نپوشاند.

معصومه باقری

 

  • معصومه باقری

کاراکتر دوست

 

👇

گاهی بعضی آدم‌ها کاراکترِ دوست را برای ما بازی می‌کنند،
امّا جز تعارف‌های پیش‌پا‌افتاده و قربان صدقه‌های الکی 
هیچ نقشی را ایفا نمی‌کنند.
زندگی ما آدم‌ها پُر شده از دردِ بودنِ آدم‌هایی که هستند ولی نیستند.
اغلب آدم در پهنای یک مُشت آوارگی و بی‌کسی به خودش پناه می‌بَرَد.
انگار تازه یادش می‌آید هیچ‌کس به اندازه‌ی خودش هوای خودش را ندارد.
انگار تازه فهمیده در حصاری از تنهایی فقط می تواند به خودش تکیه بدهد.
به قول‌های الکی و گول‌زدن‌های تکراری حتی فکر هم نکند!
پشت سر ما مُدام وعده‌هایی شکسته می‌شوند که دیگر ساخته نمی‌شوند!
می‌خواهم برای خودم زندگی کنم.
همان‌طور که هیچ.کس برای من زندگی نمی‌کند!
من فقط خودم را دوست دارم.
و فقط به خودم تکیه می‌کنم،
و فقط وعده‌های خودم را قبول دارم.
لااقل خودم را فریب نمی‌دهم!
دوستیِ خودم با خودم واقعی‌ست!
این تنها چیزی است که این روزها به آن اطمینان دارم.

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

وانمود می‌کنم همه‌چیز طبق روال معمول پیش می‌رود 
و زود به زود دلم برایت تنگ نمی‌شود!
زنی که تلخ می‌نوشت، خشک می‌خندید،
بی‌سر‌و‌صدا غذایش را می‌خورد،
حالا گلویش پُر از بغضی‌ست که سال‌هاست مخفی کرده!
زنی که روی نیمکت چوبی می‌نشست
 و به زاغ‌های منفور خیره می‌شد‌، حالا پُر از سیاهی زاغ است!
زنی که می‌خواست در عمقِ دریا چشم‌هایش را ببند
تا در رویاهایش غرق شود،
الان در خاموشیِ دریا گم شده است!
زنی که به چشم‌هایش سایه‌چشم مات می‌مالید،
حالا گاهی نورِ کوچکی می‌دمد وسط افتادگی پلک‌لهایش!
زنی که ساختمان‌های چهل‌طبقه در گوش‌هایش آهنگ می‌نواختند، 
بالاخره یک روز می‌پرد!
بالاخره یک روز می‌پرد!

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

ساعت رولکس

 

می‌خوام خیال کنم توی یه مسافرت دلپذیر کنار ساحل نشستم

و به حرف‌های دریا گوش می‌دم

می‌تونم با صدای بلند بخندم و تموم دردهای دنیا رو مسخره کنم 

می‌تونم هیچ‌کدوم از رفتارهای دلهره‌آور آدم‌ها رو جدّی نگیرم،

اصلا خیال کنم توی جاده‌ای که دو طرفش

ردیفِ درخت‌های افرا و سپیدار ایستادن و

 گیسوهای بلندشون رو به دست باد سپردن

 قدم می‌زنم و هیچ خبری از بوق و ترافیک و ماشین و دود نیست !

حالا توی سکوتی عجیب و عمیق می‌تونم تنهایی بنشینم 

و صدها قهوه‌ی موکا بنوشم...

حالا با دلی آروم  می‌تونم هندزفری توی گوش‌هام بذارم

 و به ساختمون‌های چهل طبقه فکر کنم!

حالا با خیال راحت می‌تونم توی اینترنت بچرخم

 و هزاران بار ساعت رولکس برنده بشم!

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری