آب_کوری
در زمانهای کهن، پسرکی به آقابختیاری پناه آورد و گفت: من بیکارم، به هر دری زدم گشوده نشد. هیچ کاری از من ساخته نیست. دستم را بگیر.
آقابختیاری به لبهای خشکیده و قاچقاچِ پسرک نگریست و گفت:
من با صاحبکارم حرف میزنم و تو را با خودم به کارگاهِ صفاری میبرم.
پسرک از لابهلای دودِ بنفشِ کبودِ سیگارش لب جنباند: ولی من که رویگری بلد نیستم.
آقابختیاری گفت: من راه و روشِ کار را به تو میآموزم!
دمِ صبح که هوا به رنگِ کافور سفید و شفاف بود، دستِ پسرک را گرفت و به صاحبکارش تقاضا کرد این کارگرِ نابلد را به کار گیرد. یک سال طول کشید که اصولِ کار و گُداختنِ مس از کانی و ساختِ درفش و پیکان و چکشکاری به سبکِ هندازگری را به او آموخت. پسرک با صاحبکار ارتباطی صمیمی گرفته بود و مُدام در گوشش وزوز میکرد. چند روز بعد صاحبکار آقابختیاری را صدا کرد و گفت: چه کسی حلبهای مسی و پایههای والور را برمیدارد؟
آقابختیاری گفت: من خبر ندارم اُستاد، باور کنید مثلِ همیشه سفارشات را ثبت کردهام.
صاحبکارش باد به دماغ انداخت:
من دارم میروم به هندوستان و تا زمانی که بازگردم حواستان به کارگاه باشد.
پسرک بیخِ گوشِ صاحبکار پچپچ کرد و لبخندی مرموز زد.
آقابختیاری نگاهی به پسرک انداخت. پسرک نیشخندی گوشهی لب نشاند و مُشتش را داخلِ پیالهی بادام فرو بُرد. صاحبکار کلیدها را به پسرک داد و گفت:
این کارگاه را به تو سپردهام.
سپیدهدم که رنگِ گردون لاجوردی بود، آقابختیاری به سراغِ کارگاه رفت، امّا کلیدش به قفل نمیخورد و نمیتوانست داخل برود. جلوی مغازه نشست تا پسرک برگردد. آفتاب که از بینِ ابرها سرک کشید، پسرک آمد و کلیدش را به قفل انداخت:
بهتر است دیگر اینجا نباشی. چون صاحبکارمان میداند که قلع و گرد نشادرها را تو به فنا دادهای!
با مُشت و لگد زد زیرِ دستِ آقابختیاری و ظروفِ مسی ریختند روی زمین. آقابختیاری میدانست که بازاری جماعت، کار و بارش به اعتبار و نامش پیشِ #مردم است نه به #پول و سکهاش. به حجرهی چرمفروشی رفت و در آنجا کار و بارش رونق گرفت. شش ماه سپری شد و وقتی صاحبکارِ صفاریاش از سفر برگشت با کارگاهی نیمهسوخته، مشتریهایی ناراضی و سماورهای پایه شکسته و دیگهای معیوب و سینیهای کج و معوج روبهرو شد و پسرکِ چغلهای که با نایبِ گردنکلفتاش ادعای حقوق و پاداشِ معوقه داشت!
پ.ن: آدمیزاد فراموشکار است و یادش میرود از کجا به کجا رسیده است! قدرِ آقابختیاریهای زندگیمان را بدانیم!
پ.ن: اگر کارفرما یا نایب هستید، چشمهایتان را به روی واقعیت باز کنید.
#معصومه_باقری