معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

آب کوری

آب_کوری

در زمان‌های کهن، پسرکی به آقابختیاری پناه آورد و گفت: من بیکارم، به هر دری زدم گشوده نشد. هیچ کاری از من ساخته نیست. دستم را بگیر. 
آقابختیاری به لب‌های خشکیده و قاچ‌قاچِ پسرک نگریست و گفت:
من با صاحب‌کارم حرف می‌زنم و تو را با خودم به کارگاهِ صفاری می‌برم.
پسرک از لابه‌لای دودِ بنفشِ کبودِ سیگارش لب جنباند: ولی من که رویگری بلد نیستم.
آقابختیاری گفت: من راه و روشِ کار را به تو می‌آموزم!
دمِ صبح که هوا به رنگِ کافور سفید و شفاف بود، دستِ پسرک را گرفت و به صاحب‌کارش تقاضا کرد این کارگرِ نابلد را به کار گیرد. یک سال طول کشید که اصولِ کار و گُداختنِ مس از کانی و ساختِ درفش و پیکان و چکش‌کاری به سبکِ هندازگری را به او آموخت. پسرک با صاحب‌کار ارتباطی صمیمی گرفته بود و مُدام در گوشش وزوز می‌کرد. چند روز بعد صاحب‌کار آقابختیاری را صدا کرد و گفت: چه کسی حلب‌های مسی و پایه‌های والور را برمی‌دارد؟ 
آقابختیاری گفت: من خبر ندارم اُستاد، باور کنید مثلِ همیشه سفارشات را ثبت کرده‌ام. 
صاحب‌کارش باد به دماغ انداخت:
من دارم می‌روم به هندوستان و تا زمانی که بازگردم حواس‌تان به کارگاه باشد.
پسرک بیخِ گوشِ صاحب‌کار پچ‌پچ کرد و لبخندی مرموز زد. 
آقابختیاری نگاهی به پسرک انداخت. پسرک نیشخندی گوشه‌ی لب نشاند و مُشتش را داخلِ پیاله‌ی بادام فرو بُرد. صاحب‌کار کلیدها را به پسرک داد و گفت:
این کارگاه را به تو سپرده‌ام. 
سپیده‌دم که رنگِ گردون لاجوردی بود، آقابختیاری به سراغِ کارگاه رفت، امّا کلیدش به قفل نمی‌خورد و نمی‌توانست داخل برود. جلوی مغازه نشست تا پسرک برگردد. آفتاب که از بینِ ابرها سرک کشید، پسرک آمد و کلیدش را به قفل انداخت:
بهتر است دیگر این‌جا نباشی. چون صاحب‌کارمان می‌داند که قلع و گرد نشادرها را تو به فنا داده‌ای!
با مُشت و لگد زد زیرِ دستِ آقابختیاری و ظروفِ مسی ریختند روی زمین. آقابختیاری می‌دانست که بازاری جماعت، کار و بارش به اعتبار و نامش پیشِ #مردم است نه به #پول و سکه‌اش. به حجره‌ی چرم‌فروشی رفت و در آن‌جا کار و بارش رونق گرفت. شش ماه سپری شد و وقتی صاحب‌کارِ صفاری‌اش از سفر برگشت با کارگاهی نیمه‌سوخته، مشتری‌هایی ناراضی و سماورهای پایه شکسته و دیگ‌های معیوب و سینی‌های کج و معوج روبه‌رو شد و پسرکِ چغله‌ای که با نایبِ گردن‌کلفت‌اش ادعای حقوق و پاداشِ معوقه داشت!

پ.ن: آدمیزاد فراموش‌کار است و یادش می‌رود از کجا به کجا رسیده است! قدرِ آقابختیاری‌های زندگی‌مان را بدانیم!

پ.ن: اگر کارفرما یا نایب هستید، چشم‌های‌تان را به روی واقعیت باز کنید. 

#معصومه_باقری