معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۱۰۶ مطلب توسط «معصومه باقری » ثبت شده است

انتخاب

👇
چقدر از انتخاب‌هایی که در زندگی می‌کنی پشیمانی؟ اثر انگشتت پای کدام کاغذهاست که دلت رضا نمی‌شد جوهر بگیرد؟ جبر و ضرورت در چه قالب و تصویری انگشتِ رنگی‌ات را روی سرنوشتی ناخواسته تثبیت کرد؟ پای کاغذ اردو؟ پای رضایت‌نامه‌ی مدرسه؟ پای سند ازدواج؟ پای کاغذبازی‌های اداری؟ پای قراردادهای کاری؟
پای مُهر انتخابات؟ پای شناسنامه‌ی المثنی؟ پای برگه‌ی طلاقِ بائن یا توافقی؟
در کدام کافه قهوه خورده‌ای که عطر و مزه‌اش به ذائقه‌ات خوش نیامد؟ سر میزِ کدام آشنا یا بیگانه چیزی خورده‌ای که اختلالاتِ چشایی به جانت انداخت؟ توی کدام جشنِ تولّد یا عروسی مجبور شدی لبخند بزنی امّا دلت آنجا نبود؟ معنای جبر همین است. پیچیده و اشتباه‌برانگیز. تحت‌فشار قرار گرفتن با تئوریِ انتخاب فرق دارد. گاهی ما به اشتباه چیزی را انتخاب می‌کنیم که فقط پریشانی به‌همراه دارد. انتخاب با اجبار داستانِ دیگری‌ست...
علّتِ اصلیِ نارضایتی و ناخشنودیِ انسان‌ها همین انتخاب‌هاست. اکثرِ انسان‌ها رفتارهای‌شان را خودشان انتخاب می‌کنند و کنترلِ بیرونی در مقابل‌شان محکوم به شکست است. امّا گاهی کنترلِ خویش از دستِ آدمیزاد خارج می‌شود و ناخواسته کارهایی را می‌کند که نتیجه‌ای جز ناخشنودی ندارد.
همان‌طور که تمام کمالات و فضائلِ انسان در پرتوِ خودشناسی حاصل می‌شود؛ نقشِ ترحیبِ ساختار، سرشت، قریحه و تمنای بشر در رسالتِ انتخاب‌هایش خنثی نیست. 
گاهی مجبوریم وانمود کنیم که حوصله‌ی تعاملات اجباری و رضایت‌های زورکی را در انرژیِ روزانه‌مان داریم. به همین شکل لذّتِ روز و بهره‌ی اندیشه از وجودمان پَر می‌کشد و انتخاب‌هایی در دایره‌ی سرنوشت‌مان می‌چسبد که از بوی ناگرفته‌ی کشک و پشم‌اش به گلوله‌‌های سربی در حدقه‌ی دیده پناه می‌بریم. 

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

تصلف

.

تَصلُف به مفهومِ گُنده حرف زدن است. تعبیری از شخصی که لاف می‌زند و بزرگ‌نمایی می‌کند. به کسی می‌گویند که درباره‌ی همه‌چیز اظهار نظر می‌کند و با اغراق و خودستایی‌اش سخنانی می‌پراکند که وقتِ گفتن‌شان نیست. 
گاهی این کلمه را برای کودکان به‌کار می‌برند. برای بچّه‌هایی که مانعِ سخن گفتنِ بزرگ‌ترها می‌شوند یا چیزی می‌پرسند که مناسبِ سن‌شان نیست.
حرفِ گُنده زدن مختصِ کودکان و دخالت‌های بی‌جا نیست. این روزها تَصلُف‌‌گراها در هر تاریخ و جغرافیایی زیاد شده‌اند. انگار همه‌جا هستند. در مدرسه. در خیابان. در باشگاه ورزشی. در فضای مجازی. در بینِ منتقدان، سیاستمدارن و لاف‌زننده‌هایی که برای خودنمایی هر روز سخیف و ناپخته سخنی بر زبان می‌رانند که شخصیتِ کذایی‌شان را بزرگ‌تر از واقعیت نشان بدهند. 
تحملِ هیچ عارضه‌ای دشوارتر از این نیست که شخصی در برابرِ تَصلُف‌‌گراها با واقعیتِ روشن روبه‌رو گردد و با خروش و خاموشی به حقیقت خیره شود.

پ.ن: ما مردمی هستیم که قربانیِ تَصلُف شده‌ایم... هنرِ ما، هنرمندِ ما، سفره‌های مردمِ ما، چشم‌های منتظر ما، به دستِ تَصلُف‌گراها تباه شده است...

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

.

به قلب‌های بیقرار، روکشِ دلهره‌آور و تن‌پوشِ ژنده‌ای پوشانده‌اند، که آدامسی خشک و مچاله کفِ آسفالت از آن خوشایند‌تر است. درونِ قلب‌های آشفته جز خونمُردگی و شعله‌های دلتنگی چیزی به چشم نمی‌خورد، و هرچه بیش‌تر سکوت کنند، اضطرابِ انباشته‌تری به رگ‌هایشان ریخته می‌شود.
آدم‌های پُرمغز و فاتح، چه زود و چه آسان این ژستِ غرورآمیز را یاد می‌گیرند و سرآسیمگیِ قلب‌های ناآرام و شوریده را باطل و بی‌اساس جلوه می‌دهند. 
هر روز و هر لحظه، گلوله‌های مرگ‌آورِ بی‌تفاوتی، زخمی کُشنده را بر تنِ سینه‌های آرام‌ناپذیر شلیک می‌کنند تا شیر مادر از نوک دماغ‌شان بیرون بزند و سال‌های زندگی‌شان با حسی پیچیده و متناوب از بغض و دلتنگی هدر برود و چه آسان و آرام نظاره‌گرِ تباهی خویش می‌شوند و ناگزیر می‌سوزند و از بین می‌روند.

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

فرسودگی

.

حالا نه این‌که بخواهم بگویم زندگی چیزِ جدیدی برای ماندن و دل‌بستن ندارد. ولی می‌دانی، زندگی مثلِ نگین‌های رنگی و خلال‌های خوشمزه روی مرصع‌پلو نیست. یک‌وقتی سرت را می‌چرخانی و فقط به‌قدرِ یک پلک‌ زدن، ناگهان خسته می‌شوی و کم می‌آوری. درست زمانی که با آب‌پاش پلاستیکی به شمعدانی‌ها و پوتوس‌ها و گلدانِ بونسای آب می‌دهی، یا وقتی که به تهِ فنجانِ قهوه‌ی موکای همیشگی‌ات می‌رسی، یا وقتی که توی آشپزخانه ایستاده‌ای و مرصع‌پلو را با خلال پوست پرتقال و هویج تزئین می‌کنی، یا زمانی که کتابِ کم‌حجمی را مطالعه می‌کنی و ناگهان روی یک کلمه، فقط یک کلمه‌ی ساده قفل می‌شوی و فکر می‌کنی دیگر نمی‌توانی ادامه بدهی.
آدمیزاد همان‌جا تمام می‌شود. نه در تلخی‌ها و اندوه، بلکه در خوشی‌ها،  شادی‌ها و روزمرگی‌های ساده، یکدفعه می‌فهمد که کم آورده است.
آدم‌هایی هستند که بدونِ ایستگاه قطار، بدونِ فرودگاه و پرواز، بدونِ اتومبیل و جاده، از خودشان به نقطه‌ی دیگری کوچ می‌کنند و شما حتی چمدانِ بسته‌ی آن‌ها را نمی‌بینید. برخی آدم‌ها همین‌طورند. به‌ ناگاه تمام می‌شوند. یک لحظه کافی‌ست. شما نه دردِ آن‌ها را می‌بینید نه احساسش می‌کنید.
از آدمی که ناگهان رفته توی خودش، نپرسید که چرا تغییر کرده. آدم‌ها گاهی از خودشان به مرکزِ تنهایی می‌گریزند تا جلوِ آینه کسی را ببینند که روی پاهایش محکم ایستاده و هیچ‌وقت کم نمی‌آورد...

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

مرا می‌شناسی؟

مرا می‌شناسی؟ 
طاقت داری صدای خُرد شدنِ دنده‌های لاغرِ

این روباهِ چموش را بشنوی؟

طاقت دارم برایت بگویم؛ خط به خط. جرعه به جرعه.

نفس به نفس. کوتاه یا عمیق. 
مرا می‌شناسی؟ من از وقتی که تو را شناختم،

خودم را نتوانستم پیدا کنم.

اندوه شبیه چنگرهای سیاهی که

با جثه‌ی متوسط میان جگن‌زارها و نی‌زارها می‌چرخند،

درونِ مغزم می‌لولد و زهر می‌ریزد. 
من محکم‌رفتن را بلد نیستم.‌

من نمی‌توانم به حرکتِ برف‌پاک‌کنِ ماشین

نگاه کنم و دست‌هایت را نبینم.
نمی‌توانم بندِ چرمی کیف دوشی را نگه دارم

و جلوی جریانِ تندِ خون در رگ‌های آبی‌ام را بگیرم. 
من نمی‌توانم مغزم را کنترل کنم که تصور کند

همه‌چیز روبه‌راه است، خیال کند جدّی و سرسخت

و سرپوشیده، منتظرِ سالخوردگی‌ام و

تبلور افکارِ قهقرایی و واپس‌گرا. خیال کند

هنوز مارکز می‌خوانم و برقِ چشم‌‌هایم خاموش نشده.
نمی‌توانم به قلبم بگویم باور کن خودش نیست.
خودت را می‌شناسی؟

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

بهای غرور

 

 

.

به هر قیمتی خودت را رَخیص و کم‌بها نفروش. جانت را حرام نکن. عمرت را مگذار پای آدم‌های اشتباه. بهای غرور، از عشقی مظلومانه، حق‌طلبانه و تکان‌دهنده، گرانمایه‌تر است. هر #دلتنگی درمانی دارد. هر صبوری، پاداشی با خود می‌آورد. هر فاصله‌ای با ترافیکِ خودش می‌جنگد. سنگِ هر غریبه‌ای را به سینه نزن. برای خُرسندِ هر کسی از مسلکِ خودت عبور نکن. آن خنجرِ مقدسی که روزی به قلبت زهرهلالِ عشق می‌انداخت، یک روز از بوی عرق و داغی آفتاب بر پیراهنش عُق‌‌ات می‌گیرد. هر جایی، جای ماندن نیست. یک روز سرت را به خلف برمی‌گردانی و می‌بینی که دلت نمی‌خواهد دوباره به آن‌جا بازگردی.
درست همان لحظه که قُل‌قُل سماور می‌نشیند و باران بند می‌آید و برف ذوب می‌شود و کلماتِ دودآلود پشتِ مهِ سیگار می‌ماسند، غرورِ مچاله‌‌شده‌ات وسطِ همان روزمرگی‌های ملال‌آور، با مُشت به چانه‌‌‌ات می‌کوبد تا به خودت بیایی و پیدایش کنی. اگر زیر سنگِ بیابان رفته باشد یا مرغِ آسمان شده باشد، یا در ستیغِ کوه مخفی شده باشد. باید پیدایش کنی. تمامِ زاروزندگی‌ات همین است!
گاهی یک لحظه، فقط یک لحظه‌ی معمولی، دلت از تاریخ و جغرافیا و آزادی و حقوق بشر و تبعیض‌ناپذیری و استعمار و عِرقِ ملّی و مصدق و کاشانی و انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها و کارگران و اعتصاب و تور دروازه و جام جهانی و کمپانی‌ها و بشکه‌های نفت به درد می‌آید و بدبختیِ غرورِ از دست‌رفته، بیخِ ریش‌ات را می‌گیرد. هر آدمی اوّل برای اعتبار و آزادیِ خودش می‌جنگد، بعد برای آزادیِ دیگران قدم برمی‌دارد. 
مگذار آدم‌های اشتباه وجودت را از درون تُهی کنند؛ تا جایی که از پلوی صدریِ شبِ چلّه به منجلابِ هوتگ پناه ببری و بدونِ مغالطه و سفسطه‌گری به انتزاعِ غرورت برسی.
آدمیزاد بدونِ غرور به استیصال می‌رسد. به تنهایی. به زمینِ چرب و سیاهِ گورخانه. به مرگی دوراندیش. مثلِ خونِ برّه داغ و سُرخ و بی‌شایبه.

#معصومه_باقری 

  • معصومه باقری

زنی که حالش خوب نیست، به کتاب‌هایش پناه می‌برد، به کتابخانه‌‌ی چوبی‌اش و عطر چای دم‌کشیده و قهوه‌های تلخ‌اش.
زنی که حالش خوب نیست با صدای بلند حرف نمی‌زند، با صدای بلند نمی‌خندد، در خیابان‌های شلوغِ تجریش نمی‌چرخد و شب‌ها از روی پُل عابر پیاده عبور نمی‌کند.
زنی که حالش خوب نیست، یک گوشه‌ی دنج و خلوت را به جاهای شلوغ ترجیح می‌دهد. 
زنی که حالش خوب نیست، در تمامِ لحظاتِ کسالت‌آورِ روزمرگی‌اش نگاهش به آینه محدبی خیره می‌ماند که تصویر پشت سرش را نشان می‌دهد.
زنی که حالش خوب نیست یادش می‌رود اجاق گاز را روشن کند. فراموش می‌کند پاکت‌های پنیر را توی یخچال بگذارد و لباس‌های اتوکشیده را اشتباهی داخلِ کشو می‌چپاند. 
زنی که حالش خوب نیست یادش می‌رود که چاقوی آشپزخانه را در یخچال جا گذاشته‌ و تمامِ خانه را دنبالِ وسایلِ گم‌شده‌اش می‌گردد.
یادش می‌رود که زیر اجاق گاز را خاموش کند و غذایش می‌سوزد. فراموش می‌کند که فنجانِ چای داغ است و بی‌حواس هورت می‌کشد. زنی که حالش خوب نیست در رویا و خیال‌های باطل هم زمین می‌خورد و در چاهِ دلتنگی می‌افتد.
زنی که حالش خوب نیست، خودش را پنهان می‌کند در ظرف‌های تلنبار‌شده، صدای ماشین‌ لباس‌شویی، اتوی برقی، لمسِ گردوغبار روی کانتر و کاناپه، در لابه‌لای کتاب‌ها و قصه‌ها، در عطر غذاهای تهوع‌‌آمیز، در سفرهای کوتاهِ لواسان و گیلان و جنوب‌، و نمی‌داند دلتنگی چطور نشانی‌اش را پیدا می‌کند؟
زنی که حالش خوب نیست تبدیل به دو نفر می‌شود. یکی که در روزمرگی‌های ملال‌آور و چسبناک زندگی می‌کند و دیگری فقط قلبش بال‌بال می‌زند و فهمیده است که پرنده‌ها با پریدن خودکشی نمی‌کنند.
زنی که حالش خوب نیست یک روز برای همیشه آرام و بی‌صدا چشم‌هایش را می‌بندد و مثلِ ماهیِ بی‌قراری از تُنگِ آب بیرون می‌پرد و آن‌قدر زیبا می‌خوابد که دلت نمی‌آید بیدارش کنی...

#معصومه_باقری 

  • معصومه باقری

 

چطور از این خانه برایت بنویسم؟ چطور از پله‌های سرامیکی و همسایه‌ی قُت قُتو و خیابانِ شب‌زده و سوپرمارکت‌ِ خواب‌آلود و درخت‌های تناور این خیابان برایت حرف بزنم؟ هر بار که آدم‌ها بی‌تفاوت از کنارم رد می‌شوند، هر بار که با نایلونِ شیرپاکتی و پنیر لیقوان و مایعِ ظرفشویی از خیابان عبور می‌کنم، هر بار که صدای پرندگان را بر شاخسارِ درختانِ سال‌خورده می‌شنوم، هر لحظه که نفس می‌کشم، به تو فکر می‌کنم که آرامش یافته‌ای. دلم آرام می‌گیرد از این‌که تو آرام گرفته‌ای. هنوز هم دعا می‌کنم برایت. دعا می‌کنم به هر آنچه دوست داری برسی. دلم نمی‌خواهد بارِ دیگر برای بغض و اندوهت، تا مرزِ خفگی پیش بروم. چطور از این خانه و از این خیابان برایت بنویسم؟ هر مکانی، هر جایی که تو از آن دور باشی، تعریفِ جغرافیایی ندارد. شب، روز، ماه، سال، چطور از تاریخِ جایی که تو در آن‌جا نیستی حرف بزنم؟!

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری