.
حالا نه اینکه بخواهم بگویم زندگی چیزِ جدیدی برای ماندن و دلبستن ندارد. ولی میدانی، زندگی مثلِ نگینهای رنگی و خلالهای خوشمزه روی مرصعپلو نیست. یکوقتی سرت را میچرخانی و فقط بهقدرِ یک پلک زدن، ناگهان خسته میشوی و کم میآوری. درست زمانی که با آبپاش پلاستیکی به شمعدانیها و پوتوسها و گلدانِ بونسای آب میدهی، یا وقتی که به تهِ فنجانِ قهوهی موکای همیشگیات میرسی، یا وقتی که توی آشپزخانه ایستادهای و مرصعپلو را با خلال پوست پرتقال و هویج تزئین میکنی، یا زمانی که کتابِ کمحجمی را مطالعه میکنی و ناگهان روی یک کلمه، فقط یک کلمهی ساده قفل میشوی و فکر میکنی دیگر نمیتوانی ادامه بدهی.
آدمیزاد همانجا تمام میشود. نه در تلخیها و اندوه، بلکه در خوشیها، شادیها و روزمرگیهای ساده، یکدفعه میفهمد که کم آورده است.
آدمهایی هستند که بدونِ ایستگاه قطار، بدونِ فرودگاه و پرواز، بدونِ اتومبیل و جاده، از خودشان به نقطهی دیگری کوچ میکنند و شما حتی چمدانِ بستهی آنها را نمیبینید. برخی آدمها همینطورند. به ناگاه تمام میشوند. یک لحظه کافیست. شما نه دردِ آنها را میبینید نه احساسش میکنید.
از آدمی که ناگهان رفته توی خودش، نپرسید که چرا تغییر کرده. آدمها گاهی از خودشان به مرکزِ تنهایی میگریزند تا جلوِ آینه کسی را ببینند که روی پاهایش محکم ایستاده و هیچوقت کم نمیآورد...
#معصومه_باقری
- ۰۱/۱۲/۰۵