کدام دستاورد در زندگیِ انسان والاتر از این است که
ناگهان بفهمد وجودِ او پیشِ مهّمترین آدمهای زندگیاش چقدر میارزد؟!
#معصومه_باقری
کدام دستاورد در زندگیِ انسان والاتر از این است که
ناگهان بفهمد وجودِ او پیشِ مهّمترین آدمهای زندگیاش چقدر میارزد؟!
#معصومه_باقری
#صوری
این دنیا خیلی صوری شده آقا ! آدمهاش صوریان؛ هر وقت دلشون بخواد پیدا میشن و هر وقت عشقشون بکشه میرن. سر چهارراه یکی آدامس و شاخهنرگسی میفروشه، یکی دستهدسته تراول از پنجرهی ماشینِ کراساوورش پرت میکنه جلوی گشنهها و پابرهنهها. ما هم که دیدیم همهچی صوری شده، از پنجره پریدیم تو خیابون آقا ! همینطور صوری گفتیم دوستت دارم. همینطور صوری دلتنگ شدیم. همینطور صوری چشمهامون رو بستیم تا هرچهقدر دلشون میخواد دروغ بگن. قبل از اینکه خونهی آرزوهامون رو به یه مشنگِ نخوتدار بفروشیم، جدّیجدّی تو حلقِ مارِ دلتنگی بلعیده شدیم و دندونهامون چنان بههم میسابید که الوارهای خونهی قلبمون تکون میخورد. اینجا آدمها همینطور صوری لباسِ سفید میپوشن و عکسِ دستهجمعی میگیرن! همینجور صوری لبخند میزنن و عکسهاشون رو به دیوارِ اتاقِ بدیعشون میچسبونن، همینجور صوری افسون میشن و بهتان میگن. همینجور صوری قلبشون تکون میخوره و فاجعه رو تاب میآرن. همینجور صوری، لبخندِ تحقیرآمیزی میزنن به چهرهی کسی که بهشون پُشت کرده و شونههاشون رو با بیقیدی میندازن بالا.
اینجا آدمهاش نمیدونن وقتی که با غیظ و تشر در رو پشتِ سر خودشون میبندن؛ همینجور صوری فراموش میشن و حقِ برگشت ندارن!
#معصومه_باقری
#همین_طور_صوری_نوشتیم
#همین_طور_صوری_بخونید
#متن
#بی_قید
وقتی از دغلبازیِ ملکالموت دلسوختهای و از بیادبیِ جوانچغلهها ناامید میجوشی و جنینهای مکرمه را میبینی که تا خرخره مایعِ آمنیوتیکِ بیرنگ را مینوشند و یارانِ قدیمی از شوخمستیِ افسونگران، رگِ پشتِ گوششان به جنبش افتاده است، فعلا کفایت میکند به کرچ کردنِ دماغ و بالا انداختنِ جفت شانهها بسنده کنی تا وقتِ دیگر...
#معصومه_باقری
#متن #کتاب
#بی_اعتنایی
#بی_تفاوتی
#لبخند #حقارت
#رنجیدگی
امان از وقتی که پای #دل گیر باشد. بغض در گلو پایین و بالا میرود و حل نمیشود. کارگرِ تراشکاری با تیغهی الماس دستش را میخراشد و نمیفهمد. خراط با فرز پولکی و قلاویز به انگشتش شیار میزند و قطراتِ خون را نمیبیند. کاشیکار، چسبِ کاشیِ پودری را با اشتعالِ چشمهای قرمزش، به ماله و کاردک و قاپک میچسباند و بر پوششِ دیواره میچپاند.
آهنگر فلز گداخته را با انبرِ آهنی بر سندان میگذارد و پوستِ داغِ کَندهشده از آرنجش در گوشهی قالبِ فلز چکشکاری میشود.
نعلبند، کفشِ آهنی را به سُم اسب میکوبد و در ازدحامِ شَک و دلهره، میخِ مسی در پای بیتابِ خودش فرو میرود و میلنگد.
نداف سوزنِ لحافدوزی را در بندِ نُخستِ انگشتش فرو میکند و خونِ شتکزده بر ملحفهی سفید، تمامِ دنیا را سُرخ و آتشین میکند.
عطار گیاهِ اسطوخودوس را به جای میخک در ترازو میچیند و قلبِ زلالش تند تند میتپد.
امان از وقتی که با #دروغ دل را به بازی گیرند. #عشق شبیه بارانی بیرمق نمنم میبارد و قامتِ قُلدریاش را از دست میدهد. جوی باریک آب کنار خیابانهای #دلتنگی روانه میشود و پای درختهای #نسیان میریزد.
امان از وقتی که پای #دروغ گیر باشد. کلماتی فرومایه، خامِل، مثلِ موج؛ دولا، خمیده، دوپهلو. دل هوره میکند و اشکش میچکد. دل قد میکشد و حقیقتِ رقتانگیز را به خونجگر تاب میآورد.
چقدر میتوانی منتظر بمانی تا برایت رُخ بنمایاند و وسطِ پاتوکِ هجر تیغه بکشد و از رسوبِ شوریدگی در بزند و داخل بیاید؟!
#معصومه_باقری
عکس صفحه از ساناز ارجمند
#حرام
مشکل از جایی شروع شد که مهّمترین آدمِ زندگیمان، بهترین اتفّاقِ سرنوشتمان، خوشایندترین برنامهی عمرمان، حرام شدند و نتوانستیم یقهی دنیا را بگیریم و مالکِ آرزوهایمان شویم.
مشکل از جایی شروع شد که ما به دنبالِ آرزوهایمان نرفتیم. چون سرمان آنقدر شلوغ و آشوبزده بود که وقت و حوصلهای برای بلاتکلیفیِ آرزوهایمان نداشتیم.
مشکل از جایی شروع شد که زنده بودن و زندگانی کردنمان حرام بود. شهدِ چگالِ عشق حرام بود و مَشاشِ دلتنگی حرام بود و دوری و فاصله و خونگریستن روا و سهمِ سینهمان شد.
حرام مثلِ بلعیدنِ گوشتِ مردار. مثلِ جویدنِ شُهلهی چربِ خوک و تناولِ قوچِ خفهشده به تیرهای ناخلف. حرام مثلِ خونخواری و شکارِ مُردهی درندگان و سکرِ طربانگیز.
آدمیزاد از اینهمه حرام، خجالت میکشد که احساسِ زنده بودن کند.
مشکل از جایی شروع شد که مّهمترین و لایقترین آدمِ زندگیمان حرام شد به زور. حرام شد به تاریخ. حرام شد به کُرنش. حرام مثلِ اَکَل العود و خوردنِ چوبِ نارس. حرام مثلِ مردار. حرام مثلِ خونخواری...
#معصومه_باقری
👇
از در خانه میزنم بیرون. از کوچه سرازیر میشوم پایین. میرسم به خیابانِ نگارستان. از خیابان میکشم بالا و میروم داخل مغازهی مرغفروشی. زنی سی و هشت ساله با دخترکی لاغر و زردنبو داخل میآیند:
سلام آقا یک تیکه ران مرغ بدهید.
مرغفروش بدون اینکه نگاهش کند میگوید:
نداریم!
زن نگاهی بیاحساس به ویترینِ پُر از فیله و ران و کتف و بال میاندازد و بیرون میرود. پیرمردی که داخل مغازه است میپرسد:
_ پنج سینی ران به ردیف توی ویترین چیدهای. چرا به مشتری یک تکه ندادی؟
فروشنده دستی به سبیلِ حنایی و زبرش میکشد:
ای بابا آقا، مگر ارزش دارد بهخاطر یک تکه ران کارت بکشم و مالیات بدهم؟
تکههای ابرِ طوسی سرگردان روی خورشید را میپوشانند. مرغ نمیخرم. از مغازه میزنم بیرون و سرمای غَمبیل در تنم میدود. به سمتِ میوهفروشی سرازیر میشوم. مردی چهل و هشت ساله با کاپشن مستعمل و کلاه پشمی سیاه داخل میآید:
_ آقا میوهی ته صندوق دارید؟
میوهفروش حتی نگاهش نمیکند:
نداریم!
مرد با افسوس نگاهی به صندوقهای میوه میکند و از گوشهی خیابان راهی خانهاش میشود. غصه در گلویم مینشیند. میوه نمیخرم. قلبم فشرده میشود. از آدمها میترسم. از ترس میلرزم. به سمتِ قصابی میروم تا مقداری ماهیچه بخرم. زنی سیاهچرده روبهروی قصاب ایستاده است:
آقا لطفا قیمتِ پنجاه هزار تومان به من گوشتِ قلوهگاه یا دمبالیچهی گوساله میدهید؟
قصاب فندکِ سیاهش را میچکاند و به کلهی سیگار آتش میکشد و پوک میزند:
_ نداریم!
دلم هول میکند. دهانم مزهی زهر میدهد. افقِ مغرب نارنجی و آتشگرفته است. از راسته بازار میگذرم و به سمتِ خانه سرازیر میشوم. پیرمردی با کمر خمیده جلو میآید:
خانم شما را به خدا کمک کنید. همسری پیر و مریض در خانه دارم که منتظر من است!
با چشمانی آبچکان نگاهش میکنم. پُشتِ دستهایش از سرما قاچقاچ شده و خونآلود است. زنی با پالتوی پوستِ خرس و خز طبیعی، از کنارمان رد میشود و دماغ کرچ میکند. اسکناسی دست پیرمرد میدهم و عقب میروم. پیرمرد اسکناس را میبوسد و با دهان موچه میکند. دخترکی با پاهای نیقلیانی و پافِ زردِ نخنما با سرعت به طرفم میدود:
خانم آدامس بخر. شما را به خدا آدامس بخر. اگه دو تا ببری پانصد تومان تخفیف میدهم.
یک پایش مصنوعی است. زیر ناخنهایش جرم گرفتهاند. چند بسته آدامس میخرم و توی جیبم میچپانم. از جانم سیرم. از اینکه اضافه عُمر کردهام بیزارم. زندگی هیچ ماجرای جدیدی برای وایههایم ندارد. صدای چاکاچاک شمشیر از تودههای ابر بارانزا میتوفد و لبهای نازکِ هوا را میخراشد. صدای تیغِ سرکشی باروکی مینوازد و مردم از قطع این صنار سه شاهی میترساند. نفسم تنگ میشود. با دستهای خالی پشتِ در خانه ایستادهام. بادهای سرد چپالهای به تنِ درختان میزنند و پسرکِ کلهشق و بیفکر و بیمغزی لابهلای سرمای استخوانسوز و زاغصفت، در سطلِ زبالهی نقرهای خم میشود و سطلِ زباله پاهایش را مثلِ سیاهچالهای در خودش میبلعد.
#معصومه_باقری
#قَصیل
ببین دختر جان، مگر میشود آدمیزاد در اوجِ غم و فقدان و سوگ و رهایی و تَغسیل و کفن و دفنِ آرزوهای آش و لاش شدهاش، ابتسام بر لبهای آغشته به خوناش، لَمبر بخورد و بخندد؟ مگر میشود قلبش یخ بزند و هر شب برای خاکسپاریِ آرزوهایش شمعِ بلند و سفید روشن کند؟ بگو عزیزکم. حرف بزن دختر جان. مگر لبهایت قَصیل بستهاند؟ گندم و جوی نارسِ بدونِ خوشه نیستی که زودتر از موعد از شاخه جدا شوی. سخن بگو دختر جان. بگو که گیاه و علق قَصیل نیستی و دلت میخواهد گیسوانت بوتههای گندمِ طلایی شوند و زیر پرتوی خورشید لَمبر بخورند.
همان لحظه که قلبت مثلِ کوکوی کوچکی پروازکُنان آوازِ سوزناکش را در هوا پخش میکند؛ تازه میفهمی آن کسی را که در #مغزت آشیانه کرده، نمیتوانی از #قلبت بیرون کنی.
چطور درهای مغزت همیشه باز میمانند؟ نیمهی گمشده را رها کن دختر جان. نیمهی مُضمَرِ خودت را پیدا کن. زخمهای ناسور به همین سادگی تسکین نمییابند. حتی اگر شبانهروز عصارهی بارهنگ و ضماد کُلخنگ بر رخسارشان ببندی.
میبینی دختر جان؟ زمستانِ سختی است و برف آمده. هوای سرد استخوانِ آدم را میترکاند. از همهجا بخار برمیخیزد. از دهانِ آدمیزد تا دریچهی چاه و آبراه. نمیخواهی حرف بزنی؟ حوصله نداری از خونِ لیفه کرده بر دهلیزِ قلبت تکلم کنی؟
میدانی عزیزکم؟ همان نعلبکی که چای شیرین به دهانت میریزد، با قوزیِ پُشتش چاقو تیز میکند تا گلویت را بشکافد. به من بگو دختر جان. از کدام نعلبکی چای شیرین نوشیدی که ملال و نَژندی و تیغِ دُشپیلاش راهِ گلویت را بست و زبانت کوهِ یخ شد؟
#معصومه_باقری
#سکوت
همیشه همینطور است. ما آدمها ناگزیریم که فراموش کنیم. عزیزترین آدمِ زندگیمان را. دغدغهها و آرمانهای طولانیمدّتمان را. دلیلِ روبهراهیمان را.
حرفهایی که جگرمان را خون میکرد.
دروغهایی را که در روزِ روشن میشنیدیم. احساسی را که یک عمر به سینه میکشیدیم. تمامِ اعتمادی را که یکجا به دستِ دیگری میسپردیم.
همهی چیزهایی را که میشناختیم.
قانونِ زندگی همین است. هر قصهای پایانی دارد. اگرچه دردناک، تحمّلناپذیر یا شادیآور، فرجامِ آدمیزاد همین است. کلِ چیزها را فراموش میکند...