مرا میشناسی؟
طاقت داری صدای خُرد شدنِ دندههای لاغرِ
این روباهِ چموش را بشنوی؟
طاقت دارم برایت بگویم؛ خط به خط. جرعه به جرعه.
نفس به نفس. کوتاه یا عمیق.
مرا میشناسی؟ من از وقتی که تو را شناختم،
خودم را نتوانستم پیدا کنم.
اندوه شبیه چنگرهای سیاهی که
با جثهی متوسط میان جگنزارها و نیزارها میچرخند،
درونِ مغزم میلولد و زهر میریزد.
من محکمرفتن را بلد نیستم.
من نمیتوانم به حرکتِ برفپاککنِ ماشین
نگاه کنم و دستهایت را نبینم.
نمیتوانم بندِ چرمی کیف دوشی را نگه دارم
و جلوی جریانِ تندِ خون در رگهای آبیام را بگیرم.
من نمیتوانم مغزم را کنترل کنم که تصور کند
همهچیز روبهراه است، خیال کند جدّی و سرسخت
و سرپوشیده، منتظرِ سالخوردگیام و
تبلور افکارِ قهقرایی و واپسگرا. خیال کند
هنوز مارکز میخوانم و برقِ چشمهایم خاموش نشده.
نمیتوانم به قلبم بگویم باور کن خودش نیست.
خودت را میشناسی؟
#معصومه_باقری
- ۰۱/۱۲/۰۵