معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان ایرانی» ثبت شده است

آب کوری

آب_کوری

در زمان‌های کهن، پسرکی به آقابختیاری پناه آورد و گفت: من بیکارم، به هر دری زدم گشوده نشد. هیچ کاری از من ساخته نیست. دستم را بگیر. 
آقابختیاری به لب‌های خشکیده و قاچ‌قاچِ پسرک نگریست و گفت:
من با صاحب‌کارم حرف می‌زنم و تو را با خودم به کارگاهِ صفاری می‌برم.
پسرک از لابه‌لای دودِ بنفشِ کبودِ سیگارش لب جنباند: ولی من که رویگری بلد نیستم.
آقابختیاری گفت: من راه و روشِ کار را به تو می‌آموزم!
دمِ صبح که هوا به رنگِ کافور سفید و شفاف بود، دستِ پسرک را گرفت و به صاحب‌کارش تقاضا کرد این کارگرِ نابلد را به کار گیرد. یک سال طول کشید که اصولِ کار و گُداختنِ مس از کانی و ساختِ درفش و پیکان و چکش‌کاری به سبکِ هندازگری را به او آموخت. پسرک با صاحب‌کار ارتباطی صمیمی گرفته بود و مُدام در گوشش وزوز می‌کرد. چند روز بعد صاحب‌کار آقابختیاری را صدا کرد و گفت: چه کسی حلب‌های مسی و پایه‌های والور را برمی‌دارد؟ 
آقابختیاری گفت: من خبر ندارم اُستاد، باور کنید مثلِ همیشه سفارشات را ثبت کرده‌ام. 
صاحب‌کارش باد به دماغ انداخت:
من دارم می‌روم به هندوستان و تا زمانی که بازگردم حواس‌تان به کارگاه باشد.
پسرک بیخِ گوشِ صاحب‌کار پچ‌پچ کرد و لبخندی مرموز زد. 
آقابختیاری نگاهی به پسرک انداخت. پسرک نیشخندی گوشه‌ی لب نشاند و مُشتش را داخلِ پیاله‌ی بادام فرو بُرد. صاحب‌کار کلیدها را به پسرک داد و گفت:
این کارگاه را به تو سپرده‌ام. 
سپیده‌دم که رنگِ گردون لاجوردی بود، آقابختیاری به سراغِ کارگاه رفت، امّا کلیدش به قفل نمی‌خورد و نمی‌توانست داخل برود. جلوی مغازه نشست تا پسرک برگردد. آفتاب که از بینِ ابرها سرک کشید، پسرک آمد و کلیدش را به قفل انداخت:
بهتر است دیگر این‌جا نباشی. چون صاحب‌کارمان می‌داند که قلع و گرد نشادرها را تو به فنا داده‌ای!
با مُشت و لگد زد زیرِ دستِ آقابختیاری و ظروفِ مسی ریختند روی زمین. آقابختیاری می‌دانست که بازاری جماعت، کار و بارش به اعتبار و نامش پیشِ #مردم است نه به #پول و سکه‌اش. به حجره‌ی چرم‌فروشی رفت و در آن‌جا کار و بارش رونق گرفت. شش ماه سپری شد و وقتی صاحب‌کارِ صفاری‌اش از سفر برگشت با کارگاهی نیمه‌سوخته، مشتری‌هایی ناراضی و سماورهای پایه شکسته و دیگ‌های معیوب و سینی‌های کج و معوج روبه‌رو شد و پسرکِ چغله‌ای که با نایبِ گردن‌کلفت‌اش ادعای حقوق و پاداشِ معوقه داشت!

پ.ن: آدمیزاد فراموش‌کار است و یادش می‌رود از کجا به کجا رسیده است! قدرِ آقابختیاری‌های زندگی‌مان را بدانیم!

پ.ن: اگر کارفرما یا نایب هستید، چشم‌های‌تان را به روی واقعیت باز کنید. 

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

رهایی

👇
هر انسان در وجودش نیروی غالبِ درونی دارد که به‌واسطه‌ی آن

خودش را به احساساتِ تمام نشدنی و

گفتارهای خوشایندِ کسی وابسته می‌سازد.

برخی عقیده دارند که وابستگی بهایی گزاف دارد

و چیزی جز بیهودگی و ناامیدی در آن نیست.
انسان حتی اگر مجبور شود تا هزار سال زندگی کند،

ترجیح می‌دهد که آرزوهای از دست رفته‌اش را دنبال کند

تا به معنای مطلقِ آزادی برسد.
عشق همان حسی است که انسان را آزادی می‌بخشد.

انسان اگر در بندِ کسی نخجیر شود؛ به آزادی خواهد رسید.

ولی اگر مهجور و تنها و متروک گردد، حس می‌کند که تمامِ کلمه‌ها

بیهوده بوده‌اند و در پراکندگیِ توده‌ی کلمات

سرگردان و رها باقی می‌ماند.
یک نوع رهایی که شخصی را به حالِ خودش واگذاشته‌اند

و این احساسِ تلخ و خفقان آور، از هزاران اسارت برایش بدتر است.

معصومه باقری
 

  • معصومه باقری

حسرت

👇

مادر دست می‌برد زیر گلو و با نوک انگشتش برآمدگی

سطح گلویش را نشان می‌دهد: 
به این می‌گن حسرت. 
دلم نمی‌خواهد به او بگویم یک عمر با حسرت زندگی کرده‌ام

و دیگر از آن هراسی ندارم.

چه توی گلویم باشد چه توی قلبم.

اما پشیمان می‌شوم و هیچ نمی‌گویم.

چون می‌دانم اگر این حرف را بزنم؛

یک حسرت به حسرت‌های گلوی مادرم اضافه می‌کنم.

اصلا کدام مادر است که از اندوه فرزندش اندوهناک نشود؟

 

 

  • معصومه باقری

هرماس

شب‌هایم تاریک است. روزهایم تاریک است.

دقیقه‌ها دلهره‌آور و اضطراب‌آلود سپری می‌شوند

و من هر لحظه حس می‌کنم در آن چاه تاریک و مخوف فرود می‌روم.

اسمش را گذاشته‌ام چاه هرماس...

هرماس به معنای اهریمن نه به معنای شیر که سلطان جنگل است.

من سلطان نیستم.

انگار به ترمیناتور تبدیل شده‌ام.

یک نابودگر خودشکن...

من نابودگرِ خودم هستم

و روزی با این پاهایم در چاه هرماس سقوط می‌کنم.

به همین سادگی... کوتاه و روشن!

معصومه باقری

برشی از رمان 

  • معصومه باقری

صفر مطلق

👇

مسلم با پاهای خسته و کم‌توان می‌دوید.

کف پاهایش کرخت شده بود.

سر انگشتانش می‌سوخت. ولی با سرعت می‌دوید.

پوتین سیاهش به کلاه فلزی سربازی که جلوی پایش ولو شده بود،

برخورد کرد و بعد ناگهان افتاد زمین.

آرنج‌های لرزانش را به زمین خاکی فشار داد و چرخید عقب.

سرباز عراقی بالای سرش بود.

لوله‌ی اسلحه را گذاشته بود روی پیشانی عرق کرده‌اش و می‌خواست

به مغزش شلیک کند.

صدای تند نفس نفس زدنش رسیده بود تا مجرای گوشش.

بوی باروت و آتش حالش را به‌هم می‌زد.

 زانوانش سست شده بود اما نمی‌خواست نشان بدهد که چقدر ترسیده.

سرباز ماشه را کشید و خروشِ شلیکِ گلوله مغزش را منفجر کرد.

با صدای بلندی فریاد زد و بدن خیس و تب‌دارش را زیر پتو چرخاند.

چند بار پلک زد . سربازی جلو آمد و گفت: چی شده خواب بد دیدی؟ 
مسلم به سختی نفس می‌کشید. دهانش خشک و تلخ بود.

سری تکان داد و طلب یک جرعه آب کرد.

سرباز لیوان آبی دستش داد و گفت: چه خوابی دیدی؟ 
بدن مسلم خیس از عرق بود.

نمی‌توانست حرف بزند. قلپ آبی نوشید

و با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.

فانوسقه‌ی سبزش را محکم دور شلوارش بست

و از جا برخاست. نزدیک اذان صبح بود.

معصومه باقری

برشی از رمان صفر مطلق

تصویر از مادر شهید یوسف داور پناه

 

  • معصومه باقری