معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادبیات» ثبت شده است

👇

یک بار برای همیشه دستت را مُشت کن و بگو: نَه.
این مُشتِ گره‌زده خانه‌ای کوچک و امن است

برای غرورت، شخصیتت، عدالتت، احساساتت،

آرزوهایت و تمام چیزهایی که می‌خواهی.
تو نمی‌توانی روحت را شرحه‌شرحه کنی

تا کسی بفهمد دارد اشتباه می‌کند.
تو نمی‌توانی کسی را از سردابه‌های تاریکِ ذهنش

به زور بیرون بیاوری تا حقیقت را بشنود.
نمی‌توانی به جمجمه‌های پینه‌بسته کمک کنی

تا از دروغ و دغل بستن جدا شوند

و به اوّلین تابشِ پرتو خورشید دل ببازند و روشنایی را ببینند.
نمی‌توانی با لبخندهای مصلحتی و

ریزکردنِ مردمکِ چشم‌هایت به کسی بفهمانی

که دارد راهش را اشتباه می‌رود و شما را بی‌دلیل

توی بیراهه‌ها دنبالِ خودش نکشاند.
می‌دانی می‌خواهم چه بگویم؟ 
برای کسی که چشم‌هایش را بسته

تا واقعیت را نبیند، هیچ‌وقت تلاش نکن.
یک بار برای همیشه دستت را مُشت کن

و به همه‌ی چشم‌های بسته بگو: نَه!


#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

صفر مطلق

👇

یاسر احساسِ خفگی داشت، ولی نفس می‌کشید.

انگار که صد سال است هیچ هیجانی توی زندگی‌اش نداشته‌.

شده بود مثلِ تاغ و قیچ و نسی و علفِ شورِ الوان

که توی خاکِ خشک و زمینِ شورِ کویر هم رشد می‌کنند.
برایش فرقی نداشت کجاست و در چه شرایطی قرار گرفته.

زندگی‌اش را ادامه می‌داد و از خواسته‌هایش کوتاه نمی‌آمد.
هر کسی از دور او را می‌دید تحسین می‌کرد که عجب

محکم و بی‌توقع رشد کرده و استوار است.

هیچکس حس نمی‌کرد که در روزنه‌های ساقه‌ی خشکیده‌اش

چقدر آرزو به کام نیستی کشیده شده‌ است.
سلما رفته بود و هیچ از خودش به جای نگذاشته بود.

حتی لباس‌هایش را توی چمدانی با خودش بُرده بود.

آن انگشتر جغد برنزی و آن جاکلیدی با گلوله‌های کلاشینکف.

کفش‌ها و جوراب‌هایش. فوطه‌ی ابریشمی و شیله‌ی سیاهش.

کتاب‌های شعر و گوشواره‌های طلایش.

همه را برایش توی چمدان گذاشته بودند.

حتی یک تار موی خرمایی رنگ توی شانه‌ی پلاستیکی

و بُرس مو جا نگذاشته بود. همه را با خودش بُرده بود.

همه به غیر از فکر و خیالش...

فکر و خیالی که یاسر را ترک نکرده بود!

#معصومه_باقری #صفر_مطلق
#کتاب_صفر_مطلق
#نشر_پایتخت #رمان_صفر_مطلق 
#رمان_ایرانی

  • معصومه باقری

انرژی هسته‌ای

من نمی‌خواهم از جنگ بنویسم
یا از خمپاره و مسلسل
یا از 
سوخت‌های فسیلی، و نفت، و گاز 
من رنج را در کلمات می‌بینم
این کلمات هستند که شلیک می‌کنند
واژه‌ها و جمله‌ها هستند که خونریزی مغزی می‌آورند
این روزها
جنگ با تفنگ و گلوله نیست
وقتی تو را از حقِ مسلم خودت
از توانایی‌هایت
از انرژی هسته‌ای
از منابع سوخت و برنامه‌های بزرگ
ممنوع کنند
یک نوع جنگِ تلخ است.
مگر کُشتنِ آدم‌ها فقط با اسلحه صورت می‌گیرد؟ 
همین که روحِ دانشمندی را بکُشی
و نگذاری
به انرژی هسته‌ای 
و هدف‌های بزرگش
دست پیدا کند
او را کُشته‌ای
و این از هر چیزی تلخ‌تر است. 
اتم‌ها، پروتن‌ها، نوترون‌ها
چراغ‌های برقی، زیردریایی‌ها
همه‌چیز از انرژی هسته‌ای سرچشمه دارد.
و سرچشمه‌ی انرژی هسته‌ای 
نیرویی است که در اتم‌ها وجود دارد. 
ما نمی‌گذاریم همه‌چیز از بین برود
اجازه نمی‌دهیم این انرژی واقعی را از ما بگیرند. 
آن‌ها می‌خواهند
امیدها و آرزوهای ما
همانند ستارگانِ پیری منفجر شده
و ذره‌های‌شان در کهکشان پراکنده شوند. 
ما عقب نمی‌کشیم 
از این ذره‌های ریز
 لابه‌لای صخره‌های سیاره‌ها
اورانیوم می‌سازیم...
آگاهی و دانش 
عنصرِ جدایی‌ناپذیر ما مردم است.
من نمی‌خواهم از 
ذغال سنگ، کربن، گوگرد و ذخایر گازی چیزی بنویسم
چون ایرانِ من
وطنِ من...
اولین کشور در ذخایر گازی است.
من می‌خواهم سکوت کنم
تا کلماتم فریاد بکشند
این واژه‌های زنده داد بزنند؛ 
انرژی هسته‌ای 
حق مسلم ماست!
صدای مرا بشنوید. 
من در کلماتم مدفون شده‌ام...

 

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

حسرت

👇

مادر دست می‌برد زیر گلو و با نوک انگشتش برآمدگی

سطح گلویش را نشان می‌دهد: 
به این می‌گن حسرت. 
دلم نمی‌خواهد به او بگویم یک عمر با حسرت زندگی کرده‌ام

و دیگر از آن هراسی ندارم.

چه توی گلویم باشد چه توی قلبم.

اما پشیمان می‌شوم و هیچ نمی‌گویم.

چون می‌دانم اگر این حرف را بزنم؛

یک حسرت به حسرت‌های گلوی مادرم اضافه می‌کنم.

اصلا کدام مادر است که از اندوه فرزندش اندوهناک نشود؟

 

 

  • معصومه باقری

هرماس

شب‌هایم تاریک است. روزهایم تاریک است.

دقیقه‌ها دلهره‌آور و اضطراب‌آلود سپری می‌شوند

و من هر لحظه حس می‌کنم در آن چاه تاریک و مخوف فرود می‌روم.

اسمش را گذاشته‌ام چاه هرماس...

هرماس به معنای اهریمن نه به معنای شیر که سلطان جنگل است.

من سلطان نیستم.

انگار به ترمیناتور تبدیل شده‌ام.

یک نابودگر خودشکن...

من نابودگرِ خودم هستم

و روزی با این پاهایم در چاه هرماس سقوط می‌کنم.

به همین سادگی... کوتاه و روشن!

معصومه باقری

برشی از رمان 

  • معصومه باقری

 

مثل سفره‌ای که تازه روی آن جوجه کباب و نان سنگک

و لیموترش تازه خورده‌اند؛ 

می‌خواهم خودم را بردارم و از بالای سقفِ خیالم بتکانم.

تمام حرف‌های هیچ و پوچ را بیرون بریزم.

تمام رویاهای پوشالی را پرت کنم برود.

تمام اندوه‌ها و نگرانی‌های بی‌دلیلم را پاک کنم

تمام خاطره‌های تلخ را بتکانم.

دست‌هایم را با فشار انگشتانم گره بزنم

فنجانی قهوه‌ توی کافه‌‌ای دنج و دلنشین مقابلِ خودم بگذارم.

شانه‌های خسته‌ام را با سر انگشتان خودم بفشارم

 تا تنهایی‌ها را حس نکنند.

منتظر شنیدن صدای زنگ تلفن‌همراهم نباشم

 تا ببینم چه کسی دلش برایم تنگ شده!

تمام حوصله‌ام را برای خندیدن گُل چشم‌هایم کنار بگذارم.

دست‌هایم را خودم (ها) کنم تا یخ نزنند.

بنشینم مقابلِ آینه و به خودم بگویم:

 فدای سرت که بعضی چیزها حل نمی‌شود!

فضای جمجمه‌ام را آهنگ دالام دیمبو پُر کند.

 سرم را مست کنم و بگذارم بگذرد.

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

حرفهای تلخ

👇

حتی اگر معروف‌ترین یا متمول‌ترین آدم دنیا باشی

یک روزی مرگ می‌آید و دستش را دور گردنت حلقه می‌کند.

قصه‌ی آدم‌ها همین‌جور تمام می‌شود؛ با مرگ!

#صفر_مطلق #معصومه_باقری

  • معصومه باقری

کتاب رمان

 

👇

با خودش فکر کرد جنگ چه‌قدر خانه‌ها که خراب نکرده.

چه‌قدر جان‌ها که نگرفته.

چه‌قدر جنین‌ها که توی شکم مادر نکُشته.

چه‌قدر عشق‌ها که ویران نکرده. مثلِ عشقِ سلما و یاسر…

که مثلِ بخاری از روی چای برخاست و توی فضا محو شد!

#صفر_مطلق #معصومه_باقری

  • معصومه باقری