حتی ماه برای اینکه بتابد
از تو اذن میگیرد.
خیال می کنی نمیدانم؟
طاووسها رنگِ پرهایشان را
از پرچین مژکهای تو گرفتهاند؟
و آخرین بار با چتر رنگیِ چشمهایت
قناریها را دیوانه کردی.
#معصومه_باقری
حتی ماه برای اینکه بتابد
از تو اذن میگیرد.
خیال می کنی نمیدانم؟
طاووسها رنگِ پرهایشان را
از پرچین مژکهای تو گرفتهاند؟
و آخرین بار با چتر رنگیِ چشمهایت
قناریها را دیوانه کردی.
#معصومه_باقری
من با نوشتههایم
خنج میزنم بر باران
و قطرههای ریز و درشت
مشت مشت خاطراتم را شستوشو میدهند.
احساساتم به دست تو
حیف و میل میشود...
روح خستهام خمیازه میکشد.
و کربو هیدراتهایی که به هدر میروند.
#معصومه_باقری
👇
من هنوز معتقدم اگر چیزی را ملامت کنم،
دیر یا زود خودم گرفتارش میشوم.
همیشه آدمهایی را که در خواستهها و اهدافشان
تحتتاثیر دیگران بودند، شماتت میکردم.
اما حالا داشتم خودم را به دستِ دیگران نابود میکردم.
به یاد افسانههای مادربزرگم افتادم.
افسانهی مانتیکور و نیش کژدممانندش، که اوّل با نیش خود
زهری کُشنده به شکار تزریق میکند تا دردی در وجود او
ریشه بدواند. بعد زمانی که اطمینان یافت
شکار دیگر قدرتِ حرکت ندارد قسمتی از گوشتِ بدنِ او
را جدا میکند و دور میاندازد.
زهر ناخودآگاه از آن زخم خارج میشود
و مانتیکور شکارِ زخمی را میبلعد.
فرنگیس شبیه به مانتیکور بود.
شبیه مانیتکور به شکارش حمله میکرد،
به او زهر میپاشید و وقتی قدرتش را میگرفت، او را میبلعید.
گاهی با خودم فکر میکنم هیچ افسانهای بیهوده نیست.
بزرگانِ ما هیچ داستانی را بیربط و فقط برای سرگرمی
تعریف نکردهاند. تمام این قصهها و اندرزها
به انسان درسِ زندگی میآموزند.
#معصومه_باقری
#برشی_از_رمان
#داستان
#مانتیکور
اگر همیشه تو با من بودی
هیچوقت شعری بر زبانم نمیآمد
مگر در وقت اضافی نبودن تو
جای تو در نوشتنهایم درد میکند!
و من مدّتهاست،
مثل زنی که از اثاثکشی خسته است
در نور چراغ خواب
پنهان میشوم...
تمام این پرت و پلاها
یک قولنج اتفاقی ناسوتی است.
هیچکدام را
جدّی نگیر...
#معصومه_باقری
👇
یک وقتهایی باید به صورتش نگاه کنی و بگویی:
به جهنم که دوست نداری!
باید نگاهش نکنی و بیتفاوت بگذری و توی دلت بگویی:
به جهنم که دوست نداری!
بیرحمی نیست. خشونت نیست. واقعیتِ محض است.
خیالپردازی تجلی یک دیدگاهِ بازنماییِ ذهنی به واقعیت است. آدم از رویا و تفکر میتواند به حقیقت برسد.
نگذار رویاها و خیالپردازیهایت به دستِ آدمهایی تلف شوند که حتی بهترین نسخهی تو را هم دوست ندارند.
بازنماییِ ذهنی امکانِ نمایش چیزهایی را که هرگز تجربه نشدهاند و همچنین چیزهایی را که وجود ندارند برای ما امکانپذیر میکند. تصور کنید به جزیرهای دورافتاده که قبلاً هرگز آن را ندیدهاید، سفر کرده یا اینکه سه تا چشم زیرِ پیشانیتان دارید. این اتفاقات هرگز رخ ندادهاند و حقیقی نیستند. امّا تصویرسازی ذهنیتان به شما این امکان را میدهد که تصورشان کنید.
این دیدگاه فقط در اندیشه و فلسفه رخ نمیدهد. بلکه آدمهایی هستند که آنها را نمیشناسید، ولی میخواهند بر روح و احساسِ شما خطِ نفرت بکشند.
یکوقتهایی باید فقط نگاهش کنی و بگویی:
به جهنم که دوست نداری!
#معصومه_باقری
#خودت_باش
👇
من ماهی کوچکی بودم که در اعماقِ اقیانوس گم شده بود.
تو مرا بزرگ کردی.
نگاهم نکردی و من رشد کردم.
تنهایم گذاشتی و من خودم را پیدا کردم.
حرفهایم را به تمسخر گرفتی و من جدّیتر شدم.
دستم را نگرفتی و من سر پای خودم ایستادم.
لبخند نزدی و من روی مسائلِ مهّمتری تمرکز کردم.
تو مرا کوچک شمردی و من بزرگ شدم و قد کشیدم.
این ماهیِ کوچک را نادیده گرفتی
و بااعتمادبهنفسِ بیشتری به راهش ادامه داد.
حالا دیگر این ماهی کوچک نیست
و با لبخندِ غرورآمیزش تنهایی را آموخته است.
تو چه میدانی حلاوتِ تنهایی چقدر ابهت دارد.
#معصومه_باقری
#ماهی
👇
برخی آدمها توی زندگی ما هستند که جای همه را میگیرند،
امّا هیچکس نمیتواند جای آنها بگیرد.
مرثیه را ساختهاند برای آدمهایی که میروند و هیچوقت نمیآیند.
برای اینکه در سینهات مرثیهوار بخوانی و بدانی که حضورش محال است.
مثل زمانی که لباست لای در گیر میکند، میترسی پارچه را
بکشی پاره شود و اگر نکشی خلاص نمیشوی و
نمیتوانی عقب بروی. ترجیح میدهی که
پارچهی لباست تَرک بخورد، سوراخ شود،
چروکیده شود، امّا رها شوی. آزاد باشی.
هیچچیز مثل آزادی شادیآور نیست.
پدیدهی عشق همان آزادی است. حاضری قلبت بشکند
و دلت بگیرد، امّا عشق را در پستوی دلت
نگه داری و قلبت برایش عاشقانه بتپد.
مرثیه را ساختهاند برای رهایی...
برای عشقهایی که قیدش را زدهای
و مُشتت را در هوا رها کردهای تا تمامش کنی.
#معصومه_باقری
#رمان
👇
سالهای دور، وقتی شخصی، کسی را میآزرد،
یا به او زخم میزد، یا روحش را میخراشید،
یا آجرهای غرورش را یکییکی میکشید بیرون تا ویران شود،
آواره شود، از پا بیفتد، بعد از مدّتی کوتاه یا طولانی عذابوجدان میگرفت.
حالا زمان عوض شده. آدمها تیشه میزنند و ریشهکَن میکنند
و میسوزانند و به فکرِ آن روحِ زخمی نیستند که چه کسی
مرهم بر زخمشان میبندد، مثلِ زالو خونش را میمکند و
حتا به ذهنششان خطور نمیکند که هر زخمی بزنند،
روزی همان زخم را خواهند خورد.
در نهایت آشوبی بهپا میکنند و مهملاتی دربارهی
زهرِ عذابوجدان میبافند و همهچیز را جمعوجور میکنند.
مثل تودهی یخ. مثلِ بهجهنم، مثلِ بیخیال، به درک!
دنیای کوچکی است.
اتفاقهای ناخوشایند میچرخند و میچرخند
و میچرخند و ما را پیدا میکنند.
من همان ساختمانِ فروپاشیدهام در کُنجِ خیابانی ناآشنا
که هیچکس مرهم بر زخمم نبست. با این صورتِ خراشیده
و آهِ سنگین و بغضِ گلو و مُشتِ گرهزده و دو تا چشمِ خیسِ منتظر...
مرا به جا میآوری؟
#معصومه_باقری
#مرا_به_جا_می_آوری؟