معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن عاشقانه» ثبت شده است

تمنای نگاه

👇

من برای این عشق هر بار تکه‌ای از خودم را قربانی می‌کردم.

هر بار به دریچه‌ای چنگ می‌زدم و به اندوهی جدید می‌رسیدم. 
دیگر حوصله‌ی چیزهای دوان دوان را نداشتم.

نمی‌توانستم تحمل کنم تا کسی خودش را کم کم به من نشان بدهد.

حتی اگر روحش برای همیشه از من پنهان بماند.

حداقل انتظار داشتم یک بار در مقابل تمنای نگاهم،

برق نگاهش را نپوشاند.

معصومه باقری

 

  • معصومه باقری

حال خوب آدمها

 

من وقتی به لحظه‌ی طلایی غروب نگاه می‌کنم

خورشید رو با دلم می‌بینم. با تمومِ احساسم.

لحظه‌ی طلایی غروب؛ یعنی در واقع زمانی که بی‌دلیل دلم می‌گیره.

توی زندگی‌م از بس خوبی کردم و

در جواب خوبی‌ها، بدی دیدم

دیگه بازیگر خوبی شدم!

عادت ندارم راه برم و بی‌دلیل غر بزنم

عادت ندارم اوقاتم رو تلخ کنم و ناسپاسی کنم

 ولی توی زندگی سیاه لشگر هم نیستم!

آدمی رسالت داره تا خوبی‌هاش رو با بقیه تقسیم کنه

تا دیگران هم بتونن زیباترین صحنه‌های دنیا رو ببینن!

توی بعضی سکانس‌ها خیلی دلم می‌گیره.

وقتی می‌بینم یه آدمی می‌دونه اشتباه کرده

 ولی با یه مُشت دروغ می‌خواد همه رو قانع کنه که حق با خودش بوده!

وقتی می‌بینم هر آدمی برای خودش قاضی می‌شه و پرونده می‌نویسه 

واقعا آزرده‌خاطر می‌شم!

ولی باز هم ته دلم امید دارم.

 یه امید زیبا و روشن به اسم: نگاهِ خداوند.

خدایی که هیچ‌وقت تنهام نمی‌ذاره و همیشه پُشتم بوده.

*حال خوب* ویروسیه!

و می‌تونه به بقیه سرایت کنه!

من منتظرم یه نفر بیاد و حال خوبش رو به من منتقل کنه.

همیشه قرار نیست مطلقا یه آدم عادی روی کره‌ی زمین باشیم 

گاهی فقط می‌تونیم یه آدم خوب باشیم

یه آدم بزرگ!

یک...

دو...

سه...

شروع کن!

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

دلتنگی مبهم

 

هر چقدر هم که خودت را به بی‌خیالی بزنی

هر چقدر هم که به خودت بگویی اهمیتی ندارد

باز شب‌ها وقتی ساعت از دوازده بگذرد،

مغزت کار نمی.کند

حتی وسط خنده‌هایت

حتی در اوج شلوغی‌هایت

دست‌هایت

دست‌هایش

را

کم

دارد...

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

👇

همیشه با خودم فکر کردم چه صد هزار نفر

صفحه‌ام را دنبال کنند، چه صد میلیون نفر...

آدم‌هایی که اگر نباشم برای من نگران می‌شوند

چند نفری بیش نیستند.

همان چند نفر همیشگی...

لااقل خوب است من همین چند نفر را دارم

که اگر یک‌هو کَلَک کار تمام شد و من رفتم،

باشند و برایم اشک بریزند

و گل‌های نسترن و نرگس سر قبرم پَر پَر کنند.

همان صدهزار نفر شاید همین چند نفرِ مهّم را هم نداشته باشند

 که حتی نگران مُردن‌شان باشند.

دلخوشی‌های ما اگر همین اعداد  کیلویی و میلیونی و

 عکس‌هایی که گاهی با هنر فیگوراتیو به نمایش در آمده‌اند

 و نام کاربری شناسنامه‌ای باشد؛

 چه بهتر که همان چند نفر آدم مهّم زندگی‌مان را اندازه بگیریم.

همین آدم‌های نگران زندگی‌مان شاید مجازی باشند شاید واقعی...

گاهی یک غریبه بیشتر از فامیل‌ات برایت تب می‌کند و می‌میرد!

و این تمام مقیاسی بود که می‌خواستم دوربینِ قلمم عکاسی کند.

#معصومه_باقری 

 

  • معصومه باقری

👇

 

انسان همین است. هر چه‌قدر هم که لباسِ گران‌قیمت

بپوشد، سر آستین‌هایش را مدل بدهد،

جملا فلسفی بگوید، حرف‌های بزرگ بزند،

کلمات قلمبه را توی دهانش بچرخاند،

باز یک جایی همان خودِ واقعی‌اش را نشان

می‌دهد. همان خودِ عاقل یا دیوانه‌اش را.

#صفر_مطلق #معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

بوی زخم

 

بعضی حرف‌ها بدجوری آدم را زخمی می‌کنند.

مثلِ ضربه‌ی خنجر بر تکّه‌گوشتی به نامِ دل.

هر دلی ضرابِ خودش را دارد که با یک ضربه بر زمین می‌افتد.

نه از جنسِ ضربِ سکّه که در ضرابخانه‌ی مرکزی بود.

نه از سلسله‌ی ضربِ دو دو تا چهار تا که در علمِ ریاضی

جدولِ محاسباتی بزرگی دارد.

و نه به معنای ضرب در واژه‌نامه‌ی عربی

که به نواختنِ در تعبیر شده. یا ضربِ تنبک ارکستری

که آهنگ می‌نوازد. جنسِ این ضرب فرق می‌کند.

دل را زخمی می‌کند. مغز استخوان را می‌چزاند.

آن‌قدر ضراب‌های آشنا این ضربه‌ها را زده‌اند

که جای زخم‌شان بوی تعفّن گرفته...

#صفر_مطلق #معصومه_باقری

  • معصومه باقری

 

👇
دنبالِ بهانه نباش.
بهانه‌ آوردن را متوقف کن!
بگذار آینده‌ی تابناکِ تو به دستِ خودت باشد نه تصمیم‌های دیگران.
اگر استادم آن کمک را می‌کرد، الان کارنامه‌ی درخشانی در مدرک‌ام بود.
اگر دوستم با من راه می‌آمد، حالا اوضاعِ بهتری داشتم.
اگر جایزه‌ی بهترین اثر را دریافت می‌کردم،

حتما جایگاهِ ویژه‌ای در جامعه داشتم.
اگر پدرم مطابق با ارزش‌هایم رفتار می‌کرد،

حالا تصمیماتِ شگفت‌انگیزی برای زندگی‌ام می‌گرفتم.
هیچ‌وقت فراموش نکن که مسئولیتِ زندگی‌ات به گردنِ توست!
هنرت را با کلمات نشان بده، با شعرها، کتاب‌ها،

سفال‌ها، نقاشی‌ها، شمع‌ها، موسیقی و...
این استعدادِ درونیِ توست که به مردمِ زمانه

نشان می‌دهد چقدر قوی هستی.
تا به‌حال هیچ‌کس به خاطرِ یک جایزه، یک تندیس،

یک مدال یا عنوان، محبوب و هنرمند نشده است.
آدم‌ها دوست دارند ببینند. از شنیدن‌ خسته‌اند.

می‌خواهند خودشان ببینند و باور کنند. بشناسند و کشف کنند.‌ 
درختِ هایپریِن با چوبِ سُرخ‌اش بلندترین درختِ جهان است

که در کالیفرنیا میانِ درختانِ هلیوس و ایکاروس

به‌صورت مخفی و پنهانی زندگی می‌کند.
امّا بارها دیده‌اید که آدم‌ها درختِ کاج و سیب و گیلاس

را به هایپریِن ترجیح داده‌اند.
دنبالِ بهانه نباش. هر بار در زندگی‌ات زخم خوردی،

خودت مرهم باش. هربار زمینت زدند،

دست به دیوارِ غرورت بگیر و بلند شو. هر بار توطئه چیدند،

از مسیرِ دیگری به راهت ادامه بده. هر وقت مقام،

عنوان، جایزه و تقدیر را از دست دادی،

هنرت را به شکلِ دیگری نمایان کن.

تنها راهی که باعث می‌شود سر پا بایستی همین است؛
بهانه آوردن را متوقف کن!

#معصومه_باقری
#بهانه_آوردن_را_متوقف_کن

 

  • معصومه باقری

👇
سال‌ها پیش وقتی کلاس اوّل ابتدایی بودم، دخترکی با پوستِ گندم‌گون و چشم‌های ریز و سیاه جلو آمد و دست‌هایش را به حالتِ افقی تا آخر باز کرد و جلوِ من ایستاد و گفت که نمی‌گذارم وارد کلاس شوی!
هر روز این‌شکلی صلیب‌وار مقابلم می‌ایستاد و چون مشاورِ تربیتیِ مدرسه خاله‌اش بود می‌ترسیدم اعتراضی کنم. من هر دفعه که می‌خواستم وارد کلاس شوم باید خم می‌شدم تا از زیرِ دست‌های صلیب‌وارش عبور کنم و روی نیمکت‌ام بنشینم. آذرماه بود که آن دخترک دوباره جلوِ مرا گرفت و این‌بار با اخم تهدیدم کرد که باید پشتِ در بمانم. آن روز هیچ کار خاصی نکردم. فقط توی چشم‌هایش که پُر از بغض و کینه بودند، نگاه کردم. دخترک ناگهان گفت: با من دوست می‌شوی؟ 
گفتم: بله من دوست تو هستم.
معلم وارد کلاس شد و از ما خواست که نقاشی بکشیم تا به بهترین اثر جایزه بدهد. همه نقاشی کشیدیم و معلم نقاشیِ سه نفر را انتخاب کرد و روی دیوارِ کلاس چسباند. گفت که نقاشیِ همه زیباست، ولی این سه نفر تکمیل‌تر است. من نفر دوم بودم. معلم به دانش‌آموزان گفت حالا همه بیایید و به نقاشی‌ها رای بدهید. 
لحظاتِ آخر کلاس معلم رای‌ها را شمرد و نقاشی من اوّل شد. ذوق‌زده شده بودم. همیشه خلقِ هنر برایم از تمامِ دارایی‌های دنیا باارزش‌تر بود. دخترکی که اغلب آزارم می‌داد جلو آمد و از توی کیفش آلوچه‌ی کوچکی بیرون آورد و به من داد. آلوچه را نگرفتم. آن دخترک با اصرار آلوچه را به من داد و دستم را به نشانه‌ی دوستی فشرد. زنگ تفریح بود. توی حیاط رفتم و آلوچه را باز کردم؛ بسیار شور و تلخ بود. می‌خواستم جرعه‌ای آب بنوشم که معلم به همراهِ آن دخترک جلو آمد و مرا به گوشه‌ای کشاند. آن دخترک این‌بار دست‌هایش را مُشت کرده بود و به معلم گفت که من او را اجبار کرده‌ام تا به نقاشی‌‌ام رای بدهد و چون او رای نداده، من به زور آلوچه‌اش را برداشته‌ام.
در همان لحظات فهمیدم که به چه جهانِ خاکستری و نامردی پرتاب شده‌ام. سال‌ها از آن روزها می‌گذرد. هنوز هر وقت کسی به طرفم می‌آید و دست‌هایش را صلیب‌وار جلویم می‌گیرد تا نتوانم واردِ کلاس شوم و بعد با ادعای دوستی آلوچه‌ی لعنتی‌اش را با اصرار در حلقم زورتپان می‌کند، ناگهان معلمِ قدبلند و هیکلی به سراغم می‌آید و در حالی‌که زیر سایه‌اش له می‌شوم، می‌پرسد که چرا آلوچه‌‌ی کسی را یواشکی برداشته‌ام... 
این آدم‌ها تمام‌شدنی نیستند.
آلوچه‌های شور و تلخ تاریخ‌انقضای‌شان تمام نشده.
من هنوز از گرفتنِ دستِ آدم‌ها می‌ترسم. من هنوز پس از این‌همه سال از پیشنهادهای دوستیِ خاله‌خرسی و آلوچه‌های ترش و شور هراس دارم.

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری