معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

کودکان کار

👇

 

از در خانه‌ می‌زنم بیرون. از کوچه سرازیر می‌شوم پایین. می‌رسم به خیابانِ نگارستان. از خیابان می‌کشم بالا و می‌روم داخل مغازه‌ی مرغ‌فروشی. زنی سی و هشت ساله با دخترکی لاغر و زردنبو داخل می‌آیند:
سلام آقا یک تیکه ران مرغ بدهید.
مرغ‌فروش بدون اینکه نگاهش کند می‌گوید: 
نداریم!
زن نگاهی بی‌احساس به ویترینِ پُر از فیله و ران و کتف و بال می‌اندازد و بیرون می‌رود. پیرمردی که داخل مغازه است می‌پرسد:
_ پنج سینی ران به ردیف توی ویترین چیده‌ای. چرا به مشتری یک تکه ندادی؟ 
فروشنده دستی به سبیلِ حنایی و زبرش می‌کشد:
ای بابا آقا، مگر ارزش دارد به‌خاطر یک تکه ران کارت بکشم و مالیات بدهم؟ 
تکه‌های ابرِ طوسی سرگردان روی خورشید را می‌پوشانند. مرغ نمی‌خرم. از مغازه می‌زنم بیرون و سرمای غَمبیل در تنم می‌دود. به سمتِ میوه‌فروشی سرازیر می‌شوم. مردی چهل و هشت ساله با کاپشن مستعمل و کلاه پشمی سیاه داخل می‌آید: 
_ آقا میوه‌ی ته صندوق دارید؟ 
میوه‌فروش حتی نگاهش نمی‌کند: 
نداریم!
مرد با افسوس نگاهی به صندوق‌های میوه می‌کند و از گوشه‌ی خیابان راهی خانه‌اش می‌شود. غصه در گلویم می‌نشیند. میوه نمی‌خرم. قلبم فشرده می‌شود. از آدم‌ها می‌ترسم. از ترس می‌لرزم. به سمتِ قصابی می‌روم تا مقداری ماهیچه بخرم. زنی سیاه‌چرده روبه‌روی قصاب ایستاده است: 
آقا لطفا قیمتِ پنجاه هزار تومان به من گوشتِ قلوه‌گاه یا دمبالیچه‌ی گوساله می‌دهید؟ 
قصاب فندکِ سیاهش را می‌چکاند و به کله‌ی سیگار آتش می‌کشد و پوک می‌زند:
_ نداریم!
دلم هول می‌کند‌. دهانم مزه‌ی زهر می‌دهد. افقِ مغرب نارنجی و آتش‌گرفته است. از راسته بازار می‌گذرم و به سمتِ خانه سرازیر می‌شوم. پیرمردی با کمر خمیده جلو می‌آید:
خانم شما را به خدا کمک کنید. همسری پیر و مریض در خانه دارم که منتظر من است!
با چشمانی آبچکان نگاهش می‌کنم. پُشتِ دست‌هایش از سرما قاچ‌قاچ شده و خون‌آلود است. زنی با پالتوی پوستِ خرس و خز طبیعی، از کنارمان رد می‌شود و دماغ کرچ می‌کند. اسکناسی دست پیرمرد می‌دهم و عقب می‌روم. پیرمرد اسکناس را می‌بوسد و با دهان موچه می‌کند. دخترکی با پاهای نی‌قلیانی و پافِ زردِ نخ‌نما با سرعت به طرفم می‌دود:
خانم آدامس بخر. شما را به خدا آدامس بخر. اگه دو تا ببری پانصد تومان تخفیف می‌دهم.
یک پایش مصنوعی است. زیر ناخن‌هایش جرم گرفته‌اند. چند بسته آدامس می‌خرم و توی جیبم می‌چپانم. از جانم سیرم. از اینکه اضافه عُمر کرده‌ام بیزارم. زندگی هیچ ماجرای جدیدی برای وایه‌هایم ندارد. صدای چاکاچاک شمشیر از توده‌های ابر باران‌زا می‌توفد و لب‌های نازکِ هوا را می‌خراشد. صدای تیغِ سرکشی باروکی می‌نوازد و مردم از قطع این صنار سه شاهی می‌ترساند. نفسم تنگ می‌شود. با دست‌های خالی پشتِ در خانه ایستاده‌ام. بادهای سرد چپاله‌ای به تنِ درختان می‌زنند و پسرکِ کله‌شق و بی‌فکر و بی‌مغزی لابه‌لای سرمای استخوان‌سوز و زاغ‌صفت، در سطلِ زباله‌ی نقره‌ای خم می‌شود و سطلِ زباله پاهایش را مثلِ سیاه‌چاله‌ای در خودش می‌بلعد.
#معصومه_باقری