معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۳۹ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

ماهی کوچک

👇
من ماهی کوچکی بودم که در اعماقِ اقیانوس گم شده بود.
تو مرا بزرگ کردی.
نگاهم نکردی و من رشد کردم.
تنهایم گذاشتی و من خودم را پیدا کردم.
حرف‌هایم را به تمسخر گرفتی و من جدّی‌تر شدم.
دستم را نگرفتی و من سر پای خودم ایستادم.
لبخند نزدی و من روی مسائلِ مهّم‌تری تمرکز کردم.
تو مرا کوچک شمردی و من بزرگ شدم و قد کشیدم.
این ماهیِ کوچک را نادیده گرفتی

و بااعتماد‌به‌نفسِ بیش‌تری به راهش ادامه داد.
حالا دیگر این ماهی کوچک نیست

و با لبخندِ غرورآمیزش تنهایی را آموخته است.
تو چه می‌دانی حلاوتِ تنهایی چقدر ابهت دارد.


#معصومه_باقری
#ماهی

  • معصومه باقری

مرثیه

 

👇
برخی آدم‌ها توی زندگی ما هستند که جای همه را می‌گیرند،

امّا هیچ‌کس نمی‌تواند جای آن‌ها بگیرد.
مرثیه را ساخته‌اند برای آدم‌هایی که می‌روند و هیچ‌وقت نمی‌آیند. 
برای این‌که در سینه‌ات مرثیه‌وار بخوانی و بدانی که حضورش محال است.
مثل زمانی که لباست لای در گیر می‌کند، می‌ترسی پارچه را

بکشی پاره شود و اگر نکشی خلاص نمی‌شوی و

نمی‌توانی عقب بروی. ترجیح می‌دهی که

پارچه‌ی لباست تَرک بخورد، سوراخ شود،

چروکیده شود، امّا رها شوی. آزاد باشی.

هیچ‌چیز مثل آزادی شادی‌آور نیست. 
پدیده‌ی عشق همان آزادی است. حاضری قلبت بشکند

و دلت بگیرد، امّا عشق را در پستوی دلت

نگه داری و قلبت برایش عاشقانه بتپد.
مرثیه را ساخته‌اند برای رهایی...

برای عشق‌هایی که قیدش را زده‌ای

و مُشتت را در هوا رها کرده‌ای تا تمامش کنی.

#معصومه_باقری
#رمان

  • معصومه باقری

 

👇
سال‌های دور، وقتی شخصی، کسی را می‌آزرد،

یا به او زخم می‌زد، یا روحش را می‌خراشید،

یا آجرهای غرورش را یکی‌یکی می‌کشید بیرون تا ویران شود،

آواره شود، از پا بیفتد، بعد از مدّتی کوتاه یا طولانی عذاب‌وجدان می‌گرفت. 
حالا زمان عوض شده. آدم‌ها تیشه می‌زنند و ریشه‌کَن می‌کنند

و می‌سوزانند و به فکرِ آن روحِ زخمی نیستند که چه کسی

مرهم بر زخم‌شان می‌بندد، مثلِ زالو خونش را می‌مکند و

حتا به ذهنش‌شان خطور نمی‌کند که هر زخمی بزنند،

روزی همان زخم را خواهند خورد.
در نهایت آشوبی به‌پا می‌کنند و مهملاتی درباره‌ی

زهرِ عذاب‌وجدان می‌بافند و همه‌چیز را جمع‌‌و‌جور می‌کنند.

مثل توده‌ی یخ. مثلِ به‌جهنم، مثلِ بی‌خیال، به درک!
دنیای کوچکی است.
اتفاق‌های ناخوشایند می‌چرخند و می‌چرخند

و می‌چرخند و ما را پیدا می‌کنند.
من همان ساختمانِ فروپاشیده‌ام در کُنجِ خیابانی ناآشنا

که هیچ‌کس مرهم بر زخمم نبست. با این صورتِ خراشیده

و آهِ سنگین و بغضِ گلو و مُشتِ گره‌زده و دو تا چشمِ خیسِ منتظر...
مرا به جا می‌آوری؟

#معصومه_باقری
#مرا_به_جا_می_آوری؟

  • معصومه باقری

 

👇
دنبالِ بهانه نباش.
بهانه‌ آوردن را متوقف کن!
بگذار آینده‌ی تابناکِ تو به دستِ خودت باشد نه تصمیم‌های دیگران.
اگر استادم آن کمک را می‌کرد، الان کارنامه‌ی درخشانی در مدرک‌ام بود.
اگر دوستم با من راه می‌آمد، حالا اوضاعِ بهتری داشتم.
اگر جایزه‌ی بهترین اثر را دریافت می‌کردم،

حتما جایگاهِ ویژه‌ای در جامعه داشتم.
اگر پدرم مطابق با ارزش‌هایم رفتار می‌کرد،

حالا تصمیماتِ شگفت‌انگیزی برای زندگی‌ام می‌گرفتم.
هیچ‌وقت فراموش نکن که مسئولیتِ زندگی‌ات به گردنِ توست!
هنرت را با کلمات نشان بده، با شعرها، کتاب‌ها،

سفال‌ها، نقاشی‌ها، شمع‌ها، موسیقی و...
این استعدادِ درونیِ توست که به مردمِ زمانه

نشان می‌دهد چقدر قوی هستی.
تا به‌حال هیچ‌کس به خاطرِ یک جایزه، یک تندیس،

یک مدال یا عنوان، محبوب و هنرمند نشده است.
آدم‌ها دوست دارند ببینند. از شنیدن‌ خسته‌اند.

می‌خواهند خودشان ببینند و باور کنند. بشناسند و کشف کنند.‌ 
درختِ هایپریِن با چوبِ سُرخ‌اش بلندترین درختِ جهان است

که در کالیفرنیا میانِ درختانِ هلیوس و ایکاروس

به‌صورت مخفی و پنهانی زندگی می‌کند.
امّا بارها دیده‌اید که آدم‌ها درختِ کاج و سیب و گیلاس

را به هایپریِن ترجیح داده‌اند.
دنبالِ بهانه نباش. هر بار در زندگی‌ات زخم خوردی،

خودت مرهم باش. هربار زمینت زدند،

دست به دیوارِ غرورت بگیر و بلند شو. هر بار توطئه چیدند،

از مسیرِ دیگری به راهت ادامه بده. هر وقت مقام،

عنوان، جایزه و تقدیر را از دست دادی،

هنرت را به شکلِ دیگری نمایان کن.

تنها راهی که باعث می‌شود سر پا بایستی همین است؛
بهانه آوردن را متوقف کن!

#معصومه_باقری
#بهانه_آوردن_را_متوقف_کن

 

  • معصومه باقری

👇
سال‌ها پیش وقتی کلاس اوّل ابتدایی بودم، دخترکی با پوستِ گندم‌گون و چشم‌های ریز و سیاه جلو آمد و دست‌هایش را به حالتِ افقی تا آخر باز کرد و جلوِ من ایستاد و گفت که نمی‌گذارم وارد کلاس شوی!
هر روز این‌شکلی صلیب‌وار مقابلم می‌ایستاد و چون مشاورِ تربیتیِ مدرسه خاله‌اش بود می‌ترسیدم اعتراضی کنم. من هر دفعه که می‌خواستم وارد کلاس شوم باید خم می‌شدم تا از زیرِ دست‌های صلیب‌وارش عبور کنم و روی نیمکت‌ام بنشینم. آذرماه بود که آن دخترک دوباره جلوِ مرا گرفت و این‌بار با اخم تهدیدم کرد که باید پشتِ در بمانم. آن روز هیچ کار خاصی نکردم. فقط توی چشم‌هایش که پُر از بغض و کینه بودند، نگاه کردم. دخترک ناگهان گفت: با من دوست می‌شوی؟ 
گفتم: بله من دوست تو هستم.
معلم وارد کلاس شد و از ما خواست که نقاشی بکشیم تا به بهترین اثر جایزه بدهد. همه نقاشی کشیدیم و معلم نقاشیِ سه نفر را انتخاب کرد و روی دیوارِ کلاس چسباند. گفت که نقاشیِ همه زیباست، ولی این سه نفر تکمیل‌تر است. من نفر دوم بودم. معلم به دانش‌آموزان گفت حالا همه بیایید و به نقاشی‌ها رای بدهید. 
لحظاتِ آخر کلاس معلم رای‌ها را شمرد و نقاشی من اوّل شد. ذوق‌زده شده بودم. همیشه خلقِ هنر برایم از تمامِ دارایی‌های دنیا باارزش‌تر بود. دخترکی که اغلب آزارم می‌داد جلو آمد و از توی کیفش آلوچه‌ی کوچکی بیرون آورد و به من داد. آلوچه را نگرفتم. آن دخترک با اصرار آلوچه را به من داد و دستم را به نشانه‌ی دوستی فشرد. زنگ تفریح بود. توی حیاط رفتم و آلوچه را باز کردم؛ بسیار شور و تلخ بود. می‌خواستم جرعه‌ای آب بنوشم که معلم به همراهِ آن دخترک جلو آمد و مرا به گوشه‌ای کشاند. آن دخترک این‌بار دست‌هایش را مُشت کرده بود و به معلم گفت که من او را اجبار کرده‌ام تا به نقاشی‌‌ام رای بدهد و چون او رای نداده، من به زور آلوچه‌اش را برداشته‌ام.
در همان لحظات فهمیدم که به چه جهانِ خاکستری و نامردی پرتاب شده‌ام. سال‌ها از آن روزها می‌گذرد. هنوز هر وقت کسی به طرفم می‌آید و دست‌هایش را صلیب‌وار جلویم می‌گیرد تا نتوانم واردِ کلاس شوم و بعد با ادعای دوستی آلوچه‌ی لعنتی‌اش را با اصرار در حلقم زورتپان می‌کند، ناگهان معلمِ قدبلند و هیکلی به سراغم می‌آید و در حالی‌که زیر سایه‌اش له می‌شوم، می‌پرسد که چرا آلوچه‌‌ی کسی را یواشکی برداشته‌ام... 
این آدم‌ها تمام‌شدنی نیستند.
آلوچه‌های شور و تلخ تاریخ‌انقضای‌شان تمام نشده.
من هنوز از گرفتنِ دستِ آدم‌ها می‌ترسم. من هنوز پس از این‌همه سال از پیشنهادهای دوستیِ خاله‌خرسی و آلوچه‌های ترش و شور هراس دارم.

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

عقب نمی‌کشم

👇
مادرم به من یاد داده بود؛
به آدم‌ها احترام بگذارم، دلی نشکنم، ذهنی را مغشوش نکنم،

حرمتِ زبانم را نگه دارم تا برای کلماتِ مُفت و ارزان نچرخد.
می‌گفت هر کسی به تو مُشت زد،

فقط از او دوری کن و هیچ‌وقت او را نزن.
می‌گفت وقتی قربانیِ قضاوت‌ها و دروغ‌ها شدی

سکوت کن و هیچ توضیحی نده. 
می‌گفت در مقابلِ آدم‌هایی که زمانی حسِ نفرت و اندوه

را در تو برمی‌انگیختند، صبوری کن.

می‌گفت دنیا پُر است از انسان‌هایی که قصدِ تحقیر دیگران

را دارند، چون زمانی خودشان تحقیر شده‌اند

و نتوانسته‌اند کمبودهای‌شان را جبران کنند.

تو هیچ‌وقت دیگران را تحقیر نکن.

چون یک انسانِ قدرتمند، موفّق، و با اعتماد به نفس

هیچ نیازی به تحقیر و تخریبِ دیگران ندارد.

بگذار فکر کنم مادر. از کِی این‌قدر بزرگ شدم؟

از کِی این‌قدر قد کشیدم تا مطمئن شوم که اخلاقِ خوب

همیشه هم جواب نمی‌دهد. از کِی فهمیدم که

هرچقدر پول بدهی، آش نمی‌گیری. هرقدر در مقابلِ خشم

و کینه و حسادت و دشمنی‌ها سکوت کنی، خوشبخت نمی‌شوی،

بلکه لِه می‌شوی، درهم می‌شکنی، خُرد و نحیف می‌شوی. 
این چیزها را به من یاد ندادی مادر.
حقیقت این است که آدم‌ها این روزها انصاف و مروت

را دوست ندارند. اگر از آن‌ها حمایت و پشتیبانی کنی،

می‌گویند وظیفه‌اش بود، بگذار خُرد و کوتوله‌اش کنیم تا قد نکشد و در جهنمِ بی‌تفاوتی بسوزد!

فقط یک چیز را از تو آموختم مادر؛ 
هر بار آدم‌ها شکستِ مرا باور دارند، مصمم می‌شوم

تا بیش‌تر تلاش کنم و به همان اندازه موفّق‌تر شوم.‌

من هنوز برای رویاهایم می‌جنگم و با تخریب،

ریشخند و متلک هیچ‌وقت عقب نمی‌کشم!


#معصومه_باقری
#مهر #انسانیت
#انصاف

  • معصومه باقری

کابوس

 

دیگر نمی‌خواهد

در کابوس‌های آشفته‌ی خوابهایم

رسوخ کنی!

از من چیزی نمانده...

مگر اینکه لاشه‌ی تنهایی‌هایم را

زیر پل عابر پیاده

پیدا کنی!

#معصومه_باقری

 

 

  • معصومه باقری

بی‌حسی

 

شب چادرش را به سر کرده

ستاره را هم به صلابه کشیده

و من

تنها مانده‌ام 

در آغوش یک خیابان!

پاورچین پاورچین می‌آیی

تلوتلوخوران

وا می‌روم.

دست‌هایت دیگر حسی ندارند

جز لرزشِ اختلالات هورمونی

یا پوسته‌پوسته شدن در سرمای زمستانی!

#معصومه_باقری

 

 

  • معصومه باقری