معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

نسیان

 

 

احساساتِ واقعی هیچ‌وقت عوض نمی‌شوند؛

در نوسانِ عشق، در انتخابِ آدم‌ها، در چرخه‌ی دلتنگی.
رابطه‌های جدید شاید برای مدّتی کوتاه یا بلند مجذوب‌کننده به‌نظر برسند

و انسان را در بحران روحی ذوب کنند،

ولی هرگز ماندگار نیستند. فانی و شکننده‌اند. فراموش می‌شوند.
فقط احساساتِ واقعی هستند که پای‌کوبان در #مغز و #قلب می‌نشینند

و رها شدن از آن‌ها آدمیزاد را محو و نابود می‌کند.

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

ملاقات

 

 

من دلم لک زده برای اینکه بی‌خبر صدایم بزنی،

سرم را بچرخانم عقب، 

چنان چرمِ تیماج لبخند بر غبارِ دهانم بنشیند

و حتی یادم نیاید چه روزهای مُغلق و پیچیده‌ای بر ما گذشته

و چه کدورت‌هایی در سینه‌مان بال‌بال زده تا همانندِ

گنجشکی اسیر و پُف‌کرده از قفسِ دل رها شود و برود.

#معصومه_باقری 

  • معصومه باقری

 

چطور از این خانه برایت بنویسم؟ چطور از پله‌های سرامیکی و همسایه‌ی قُت قُتو و خیابانِ شب‌زده و سوپرمارکت‌ِ خواب‌آلود و درخت‌های تناور این خیابان برایت حرف بزنم؟ هر بار که آدم‌ها بی‌تفاوت از کنارم رد می‌شوند، هر بار که با نایلونِ شیرپاکتی و پنیر لیقوان و مایعِ ظرفشویی از خیابان عبور می‌کنم، هر بار که صدای پرندگان را بر شاخسارِ درختانِ سال‌خورده می‌شنوم، هر لحظه که نفس می‌کشم، به تو فکر می‌کنم که آرامش یافته‌ای. دلم آرام می‌گیرد از این‌که تو آرام گرفته‌ای. هنوز هم دعا می‌کنم برایت. دعا می‌کنم به هر آنچه دوست داری برسی. دلم نمی‌خواهد بارِ دیگر برای بغض و اندوهت، تا مرزِ خفگی پیش بروم. چطور از این خانه و از این خیابان برایت بنویسم؟ هر مکانی، هر جایی که تو از آن دور باشی، تعریفِ جغرافیایی ندارد. شب، روز، ماه، سال، چطور از تاریخِ جایی که تو در آن‌جا نیستی حرف بزنم؟!

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

صوری

#صوری 

این دنیا خیلی صوری شده آقا ! آدم‌هاش صوری‌ان؛ هر وقت دل‌شون بخواد پیدا می‌شن و هر وقت عشق‌شون بکشه می‌رن. سر چهارراه یکی آدامس و شاخه‌نرگسی می‌فروشه، یکی دسته‌دسته تراول از پنجره‌ی ماشینِ کراس‌اوورش پرت می‌کنه جلوی گشنه‌‌ها و پابرهنه‌ها. ما هم که دیدیم همه‌چی صوری شده، از پنجره پریدیم تو خیابون آقا ! همین‌طور صوری گفتیم دوستت دارم. همین‌طور صوری دل‌تنگ شدیم. همین‌طور صوری چشم‌هامون رو بستیم تا هرچه‌قدر دل‌‌شون می‌خواد دروغ بگن. قبل از این‌که خونه‌‌‌ی آرزوهامون رو به یه مشنگِ نخوت‌دار بفروشیم، جدّی‌جدّی تو حلقِ مارِ دلتنگی بلعیده شدیم و دندون‌هامون چنان به‌هم می‌سابید که الوارهای خونه‌ی قلب‌مون تکون می‌خورد. این‌جا آدم‌ها همین‌طور صوری لباسِ سفید می‌پوشن و عکسِ دسته‌جمعی می‌گیرن! همین‌جور صوری لبخند می‌زنن و عکس‌هاشون رو به دیوارِ اتاقِ بدیع‌‌شون می‌چسبونن، همین‌جور صوری افسون می‌شن و بهتان می‌گن. همین‌جور صوری قلب‌شون تکون می‌خوره و فاجعه رو تاب می‌آرن. همین‌جور صوری، لبخندِ تحقیرآمیزی می‌زنن به چهره‌ی کسی که بهشون پُشت کرده و شونه‌هاشون رو با بی‌‌قیدی می‌ندازن بالا. 
این‌جا آدم‌هاش نمی‌دونن وقتی که با غیظ و تشر در رو پشتِ سر خودشون می‌بندن؛ همین‌جور صوری فراموش می‌شن و حقِ برگشت ندارن!

#معصومه_باقری
#همین_طور_صوری_نوشتیم
#همین_طور_صوری_بخونید
#متن

  • معصومه باقری

👇
سال‌ها پیش وقتی کلاس اوّل ابتدایی بودم، دخترکی با پوستِ گندم‌گون و چشم‌های ریز و سیاه جلو آمد و دست‌هایش را به حالتِ افقی تا آخر باز کرد و جلوِ من ایستاد و گفت که نمی‌گذارم وارد کلاس شوی!
هر روز این‌شکلی صلیب‌وار مقابلم می‌ایستاد و چون مشاورِ تربیتیِ مدرسه خاله‌اش بود می‌ترسیدم اعتراضی کنم. من هر دفعه که می‌خواستم وارد کلاس شوم باید خم می‌شدم تا از زیرِ دست‌های صلیب‌وارش عبور کنم و روی نیمکت‌ام بنشینم. آذرماه بود که آن دخترک دوباره جلوِ مرا گرفت و این‌بار با اخم تهدیدم کرد که باید پشتِ در بمانم. آن روز هیچ کار خاصی نکردم. فقط توی چشم‌هایش که پُر از بغض و کینه بودند، نگاه کردم. دخترک ناگهان گفت: با من دوست می‌شوی؟ 
گفتم: بله من دوست تو هستم.
معلم وارد کلاس شد و از ما خواست که نقاشی بکشیم تا به بهترین اثر جایزه بدهد. همه نقاشی کشیدیم و معلم نقاشیِ سه نفر را انتخاب کرد و روی دیوارِ کلاس چسباند. گفت که نقاشیِ همه زیباست، ولی این سه نفر تکمیل‌تر است. من نفر دوم بودم. معلم به دانش‌آموزان گفت حالا همه بیایید و به نقاشی‌ها رای بدهید. 
لحظاتِ آخر کلاس معلم رای‌ها را شمرد و نقاشی من اوّل شد. ذوق‌زده شده بودم. همیشه خلقِ هنر برایم از تمامِ دارایی‌های دنیا باارزش‌تر بود. دخترکی که اغلب آزارم می‌داد جلو آمد و از توی کیفش آلوچه‌ی کوچکی بیرون آورد و به من داد. آلوچه را نگرفتم. آن دخترک با اصرار آلوچه را به من داد و دستم را به نشانه‌ی دوستی فشرد. زنگ تفریح بود. توی حیاط رفتم و آلوچه را باز کردم؛ بسیار شور و تلخ بود. می‌خواستم جرعه‌ای آب بنوشم که معلم به همراهِ آن دخترک جلو آمد و مرا به گوشه‌ای کشاند. آن دخترک این‌بار دست‌هایش را مُشت کرده بود و به معلم گفت که من او را اجبار کرده‌ام تا به نقاشی‌‌ام رای بدهد و چون او رای نداده، من به زور آلوچه‌اش را برداشته‌ام.
در همان لحظات فهمیدم که به چه جهانِ خاکستری و نامردی پرتاب شده‌ام. سال‌ها از آن روزها می‌گذرد. هنوز هر وقت کسی به طرفم می‌آید و دست‌هایش را صلیب‌وار جلویم می‌گیرد تا نتوانم واردِ کلاس شوم و بعد با ادعای دوستی آلوچه‌ی لعنتی‌اش را با اصرار در حلقم زورتپان می‌کند، ناگهان معلمِ قدبلند و هیکلی به سراغم می‌آید و در حالی‌که زیر سایه‌اش له می‌شوم، می‌پرسد که چرا آلوچه‌‌ی کسی را یواشکی برداشته‌ام... 
این آدم‌ها تمام‌شدنی نیستند.
آلوچه‌های شور و تلخ تاریخ‌انقضای‌شان تمام نشده.
من هنوز از گرفتنِ دستِ آدم‌ها می‌ترسم. من هنوز پس از این‌همه سال از پیشنهادهای دوستیِ خاله‌خرسی و آلوچه‌های ترش و شور هراس دارم.

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

مثلث

 

پنجره‌ی احساسم می‌شکند

خرده شیشه‌ها فرو می‌ریزند 

در عمق رابطه‌ی سه نفری‌مان !

این عشق تبدیل به مثلث شده

من 

تو

شک !

 

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری