👇
مسلم با پاهای خسته و کمتوان میدوید.
کف پاهایش کرخت شده بود.
سر انگشتانش میسوخت. ولی با سرعت میدوید.
پوتین سیاهش به کلاه فلزی سربازی که جلوی پایش ولو شده بود،
برخورد کرد و بعد ناگهان افتاد زمین.
آرنجهای لرزانش را به زمین خاکی فشار داد و چرخید عقب.
سرباز عراقی بالای سرش بود.
لولهی اسلحه را گذاشته بود روی پیشانی عرق کردهاش و میخواست
به مغزش شلیک کند.
صدای تند نفس نفس زدنش رسیده بود تا مجرای گوشش.
بوی باروت و آتش حالش را بههم میزد.
زانوانش سست شده بود اما نمیخواست نشان بدهد که چقدر ترسیده.
سرباز ماشه را کشید و خروشِ شلیکِ گلوله مغزش را منفجر کرد.
با صدای بلندی فریاد زد و بدن خیس و تبدارش را زیر پتو چرخاند.
چند بار پلک زد . سربازی جلو آمد و گفت: چی شده خواب بد دیدی؟
مسلم به سختی نفس میکشید. دهانش خشک و تلخ بود.
سری تکان داد و طلب یک جرعه آب کرد.
سرباز لیوان آبی دستش داد و گفت: چه خوابی دیدی؟
بدن مسلم خیس از عرق بود.
نمیتوانست حرف بزند. قلپ آبی نوشید
و با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.
فانوسقهی سبزش را محکم دور شلوارش بست
و از جا برخاست. نزدیک اذان صبح بود.
معصومه باقری
برشی از رمان صفر مطلق
تصویر از مادر شهید یوسف داور پناه