#حرام
مشکل از جایی شروع شد که مهّمترین آدمِ زندگیمان، بهترین اتفّاقِ سرنوشتمان، خوشایندترین برنامهی عمرمان، حرام شدند و نتوانستیم یقهی دنیا را بگیریم و مالکِ آرزوهایمان شویم.
مشکل از جایی شروع شد که ما به دنبالِ آرزوهایمان نرفتیم. چون سرمان آنقدر شلوغ و آشوبزده بود که وقت و حوصلهای برای بلاتکلیفیِ آرزوهایمان نداشتیم.
مشکل از جایی شروع شد که زنده بودن و زندگانی کردنمان حرام بود. شهدِ چگالِ عشق حرام بود و مَشاشِ دلتنگی حرام بود و دوری و فاصله و خونگریستن روا و سهمِ سینهمان شد.
حرام مثلِ بلعیدنِ گوشتِ مردار. مثلِ جویدنِ شُهلهی چربِ خوک و تناولِ قوچِ خفهشده به تیرهای ناخلف. حرام مثلِ خونخواری و شکارِ مُردهی درندگان و سکرِ طربانگیز.
آدمیزاد از اینهمه حرام، خجالت میکشد که احساسِ زنده بودن کند.
مشکل از جایی شروع شد که مّهمترین و لایقترین آدمِ زندگیمان حرام شد به زور. حرام شد به تاریخ. حرام شد به کُرنش. حرام مثلِ اَکَل العود و خوردنِ چوبِ نارس. حرام مثلِ مردار. حرام مثلِ خونخواری...
#معصومه_باقری
- ۰۱/۱۱/۱۰