باور کن خواستم. قدم برداشتم. خامریش و تُهی نوشتم. لباف شدم و زیلوهای دلتنگیام را با فیروزهی نیشابور و سفالِ لالجین معامله کردم. جاده سوفار بود. ریز و خُرد. به دیوار پَخول کشیدم. کلماتم را آساق پاساق کردم. سوگوار شدم. به رنگِ خمیر. به رنگِ گندم. نرم و فشرده. فرجامناپذیر بود. راه میرفتم. سرما در تنم میدوید. چراغِ فکرت بر چنگکِ سقفِ طاقتم میلغزید. نورِ نارنجیِ انتظارت بر صورتم بازی میکرد. میرفتم. میآمدم. میرفتم. میآمدم. خسته میشدی. میپُرسیدی تو هنوز فرقِ بینِ چریک و کماندو و گروهبان را نمیدانی؟ غصه در گلویم مینشست. استخوانهایم مثلِ یک مُشت برگهی خشکیدهی قیسی صدا میداد. بغضم میترکید. صورتم را مچاله میکردم تا اشکهایم نریزد. بوی دود و باروت و خاکستر و زغال و گوگرد چهرهام را به رنگِ سرب درمیآورد. رگهای آبیِ شقیقههایم بیرون میپرید. صدای طبل و سنج و شیپور در سرم کولاک میکرد.
باور کن خواستم. دویدم و دور شدم. تند و با شتاب. رگهای ساق پاهایم درد گرفت و پوستم میسوخت. دهانم مزهی زهر میداد. با خودم گفتم آخرش زیر چکمهی تشویش خواهم پوسید، یا اینکه گلوی تشویش را خواهم شکافت. تلالو بیقراری همانند یک مُشت کاکل ذرّت بر سینهام پاشید. شیارهای تنهایی پیشانیام را خط انداخت و اندوه، التهابِ قلبم را ریشخند کرد. چیزهای نامفهومی قانونِ کلماتم را زیر پا گذاشت و بر گلبرگِ سُرخِ شقایق تیغ کشید و خون فیشه زد. قلمهی پای شقایق شکست و در دِهارِ تنهایی خزید.
باور کن خواستم. قدم برداشتم. زخمِ شقایق را بَستم. آمدم و رفتم. رفتم و آمدم. داغول و حیله نمیدانستم. جای دیگری نداشتم. فرجامناپذیر بود.
زمستان است. خیلی غصه دارم.
#معصومه_باقری
#کلمات
#تنهایی
#اندوه
- ۰۱/۱۰/۲۱