چنان عقابِ وحشی و درندهای
که مرغکی نحیف را در چنگال گرفته باشد،
خاموشی؛ جان و جَمادم را
در تملک خودش فراخوانده
و به غنودگی سرسپردهام.
#معصومه_باقری
چنان عقابِ وحشی و درندهای
که مرغکی نحیف را در چنگال گرفته باشد،
خاموشی؛ جان و جَمادم را
در تملک خودش فراخوانده
و به غنودگی سرسپردهام.
#معصومه_باقری
وانمود میکنم همهچیز طبق روال معمول پیش میرود
و زود به زود دلم برایت تنگ نمیشود!
زنی که تلخ مینوشت، خشک میخندید،
بیسروصدا غذایش را میخورد،
حالا گلویش پُر از بغضیست که سالهاست مخفی کرده!
زنی که روی نیمکت چوبی مینشست
و به زاغهای منفور خیره میشد، حالا پُر از سیاهی زاغ است!
زنی که میخواست در عمقِ دریا چشمهایش را ببند
تا در رویاهایش غرق شود،
الان در خاموشیِ دریا گم شده است!
زنی که به چشمهایش سایهچشم مات میمالید،
حالا گاهی نورِ کوچکی میدمد وسط افتادگی پلکلهایش!
زنی که ساختمانهای چهلطبقه در گوشهایش آهنگ مینواختند،
بالاخره یک روز میپرد!
بالاخره یک روز میپرد!
#معصومه_باقری
👇
گفت دیدی میتوانی. دیدی سخت نیست.
گفت خیلی محکم شدی. این محکم شدن از تو بعید بود،
ولی توانستی. گفت دیدی حرفهایم دروغ نبود.
از همان اولش هم دور بودی و یکدندگی در تو قد کشید
و رشد کرد و بزرگ شد.
رفته بودی هواخوری، گوشوارهای بخری،
قهوهای بنوشی، کتابی بخوانی و کافهی جدیدی
را توی کوچههای تنگ و باریک و خاموش کشف کنی.
انگار سالها بود در حالِ رفتن بودی و خودت نمیدانستی!
گفت به خودت میآیی و میبینی من همهجا با تو هستم.
گفت زندگیِ تو از این به بعد همینجور است.
همینجور که خودت را دوواحد ببینی در همهمه
و شلوغیهای شهر، در خیابانها، کافهها، حتا در سکوتِ خانه.
گفت هر جا بروی فرقی ندارد. قلبِ تو تا قیامت
تنهایم نمیگذارد. گفت آمدم که همین را بگویم.
سرت سلامت. الباقی لدی التلاقی.
باقی برای هنگامِ دیدار...
مثل زندانی که از اردوگاه مرگ گریخته است
دلت خوش می پشود !
اما وقتی به خانه میرسی
میبینی نام تو در فهرست
مرگ تدریجی قرار دارد!
همسایهها از تو متنفّرند؛
کسی با تو ازدواج نمی پکند؛
هیچ شرکتی حق ندارد
تو را استخدام کند.
آغاز ویرانی جنگ جهانی دوم
فقط وقتی تو نباشی
در سرباز باقیماندهی دل من
اتفاق میافتد.
#معصومه_باقری