دلم گرفته بود. شال و کلاهم را پوشیدم
و بیرون رفتم. هوا کمی سرد بود.
هوس کردم یک فنجان قهوہی موکا با کیک شکلاتی بخورم.
جای دنج و آرامی نشستم. کافه هم یک آهنگ کذایی پخش میکرد...
حس عجیبی داشتم...
چشمهایم جز احساساتم هیچچیزی نمیدید.
احساساتی که رو به زوال بودند.
این روزها هر کسی به من فحش دادہ،
هر کسی بد نگاهم کردہ،
هر کسی اوقاتم را تلخ کردہ،
من نگاهش کردهام
و لبخندی به پهنای صورتم تحویلش دادهام.
آنقدر در برابرِ خوبیهایم،
ناسپاسی و بدیهای بیمفهوم دیدهام
که در کادرِ شکنجه جا نمیشوم!
ولی نیامدهام اینجا که این حرفها را بزنم.
آمدهام که از احساساتم بنویسم.
یک وقتهایی یار قدیمی با تمام جذابیتش
تو را محو خودش میکند
و صدایش تمام دنیایت میشود.
من همان دختر بچّهی رویایی با موهای بافتهشدہ بودم
که حتی نمیتوانی درک کنی چطور میتوانم روبهرویت بنشینم،
روبهروی تو که وقتی میبینمت دست و پای دلم را گم میکنم.
مدّتی که نبودی به کافه میرفتم تا قهوہ بنوشم.
قهوہی موکا با کیک شکلاتی...
تنها مینشستم و احساس میکردم چشمهایم هم
مشغول تولید اشک از شعلهی اندوهند...
تنها بودم امّا فکر تو هم بود.
فکر تو که مرا از میان سیاہچالههای تنهایی و خیالات ملالآور نجات میداد.
من بودم و تنهایی بود و اندوہ تو...
اندوهی که هیچوقت پایانی ندارد.
#معصومه_باقری