معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان صفرمطلق» ثبت شده است

👇

یک بار برای همیشه دستت را مُشت کن و بگو: نَه.
این مُشتِ گره‌زده خانه‌ای کوچک و امن است

برای غرورت، شخصیتت، عدالتت، احساساتت،

آرزوهایت و تمام چیزهایی که می‌خواهی.
تو نمی‌توانی روحت را شرحه‌شرحه کنی

تا کسی بفهمد دارد اشتباه می‌کند.
تو نمی‌توانی کسی را از سردابه‌های تاریکِ ذهنش

به زور بیرون بیاوری تا حقیقت را بشنود.
نمی‌توانی به جمجمه‌های پینه‌بسته کمک کنی

تا از دروغ و دغل بستن جدا شوند

و به اوّلین تابشِ پرتو خورشید دل ببازند و روشنایی را ببینند.
نمی‌توانی با لبخندهای مصلحتی و

ریزکردنِ مردمکِ چشم‌هایت به کسی بفهمانی

که دارد راهش را اشتباه می‌رود و شما را بی‌دلیل

توی بیراهه‌ها دنبالِ خودش نکشاند.
می‌دانی می‌خواهم چه بگویم؟ 
برای کسی که چشم‌هایش را بسته

تا واقعیت را نبیند، هیچ‌وقت تلاش نکن.
یک بار برای همیشه دستت را مُشت کن

و به همه‌ی چشم‌های بسته بگو: نَه!


#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

صفر مطلق

👇

یاسر احساسِ خفگی داشت، ولی نفس می‌کشید.

انگار که صد سال است هیچ هیجانی توی زندگی‌اش نداشته‌.

شده بود مثلِ تاغ و قیچ و نسی و علفِ شورِ الوان

که توی خاکِ خشک و زمینِ شورِ کویر هم رشد می‌کنند.
برایش فرقی نداشت کجاست و در چه شرایطی قرار گرفته.

زندگی‌اش را ادامه می‌داد و از خواسته‌هایش کوتاه نمی‌آمد.
هر کسی از دور او را می‌دید تحسین می‌کرد که عجب

محکم و بی‌توقع رشد کرده و استوار است.

هیچکس حس نمی‌کرد که در روزنه‌های ساقه‌ی خشکیده‌اش

چقدر آرزو به کام نیستی کشیده شده‌ است.
سلما رفته بود و هیچ از خودش به جای نگذاشته بود.

حتی لباس‌هایش را توی چمدانی با خودش بُرده بود.

آن انگشتر جغد برنزی و آن جاکلیدی با گلوله‌های کلاشینکف.

کفش‌ها و جوراب‌هایش. فوطه‌ی ابریشمی و شیله‌ی سیاهش.

کتاب‌های شعر و گوشواره‌های طلایش.

همه را برایش توی چمدان گذاشته بودند.

حتی یک تار موی خرمایی رنگ توی شانه‌ی پلاستیکی

و بُرس مو جا نگذاشته بود. همه را با خودش بُرده بود.

همه به غیر از فکر و خیالش...

فکر و خیالی که یاسر را ترک نکرده بود!

#معصومه_باقری #صفر_مطلق
#کتاب_صفر_مطلق
#نشر_پایتخت #رمان_صفر_مطلق 
#رمان_ایرانی

  • معصومه باقری

رهایی

👇
هر انسان در وجودش نیروی غالبِ درونی دارد که به‌واسطه‌ی آن

خودش را به احساساتِ تمام نشدنی و

گفتارهای خوشایندِ کسی وابسته می‌سازد.

برخی عقیده دارند که وابستگی بهایی گزاف دارد

و چیزی جز بیهودگی و ناامیدی در آن نیست.
انسان حتی اگر مجبور شود تا هزار سال زندگی کند،

ترجیح می‌دهد که آرزوهای از دست رفته‌اش را دنبال کند

تا به معنای مطلقِ آزادی برسد.
عشق همان حسی است که انسان را آزادی می‌بخشد.

انسان اگر در بندِ کسی نخجیر شود؛ به آزادی خواهد رسید.

ولی اگر مهجور و تنها و متروک گردد، حس می‌کند که تمامِ کلمه‌ها

بیهوده بوده‌اند و در پراکندگیِ توده‌ی کلمات

سرگردان و رها باقی می‌ماند.
یک نوع رهایی که شخصی را به حالِ خودش واگذاشته‌اند

و این احساسِ تلخ و خفقان آور، از هزاران اسارت برایش بدتر است.

معصومه باقری
 

  • معصومه باقری