معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۱۰۶ مطلب توسط «معصومه باقری » ثبت شده است

دل گرفته

 

دلم گرفته بود. شال و کلاهم را پوشیدم

و بیرون رفتم. هوا کمی سرد بود.

هوس کردم یک فنجان قهوہ‌ی موکا با کیک شکلاتی بخورم.

جای دنج و آرامی نشستم. کافه هم یک آهنگ کذایی پخش می‌کرد...

حس عجیبی داشتم...

چشم‌هایم جز احساساتم هیچ‌چیزی نمی‌دید.

احساساتی که رو به زوال بودند.

این روزها هر کسی به من فحش دادہ،

 هر کسی بد نگاهم کردہ،

هر کسی اوقاتم را تلخ کردہ،

من نگاهش کرده‌ام

 و لبخندی به پهنای صورتم تحویلش داده‌ام.

آن‌قدر در برابرِ خوبی‌هایم،

ناسپاسی و بدی‌های بی‌مفهوم دیده‌ام

که در کادرِ شکنجه جا نمی‌شوم!

ولی نیامده‌ام این‌جا که این حرف‌ها را بزنم.

آمده‌ام که از احساساتم بنویسم.

یک‌ وقت‌هایی یار قدیمی با تمام جذابیتش

تو را محو خودش می‌کند

 و صدایش تمام دنیایت می‌شود.

من همان دختر بچّه‌ی رویایی با موهای بافته‌شدہ بودم

که حتی نمی‌توانی درک کنی چطور می‌توانم رو‌به‌رویت بنشینم،

رو‌به‌روی تو که وقتی می‌بینمت دست و پای دلم را گم می‌کنم.

مدّتی که نبودی به کافه می‌رفتم تا قهوہ بنوشم.

قهوہ‌ی موکا با کیک شکلاتی...

تنها می‌نشستم و احساس می‌کردم چشم‌هایم هم

مشغول تولید اشک از شعله‌ی اندوهند...

تنها بودم امّا فکر تو هم بود.

فکر تو که مرا از میان سیاہ‌چاله‌های تنهایی و خیالات ملال‌آور نجات می‌داد.

من بودم و تنهایی بود و اندوہ تو...

اندوهی که هیچ‌وقت پایانی ندارد.

 

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

ذوق مرگ

 

امروز دلم چقدر  ذوق‌مرگ شدہ است....

هزار خوشی سیال را یک‌باره در خودش می‌ریزد.

اصلا فکر کنم لحظاتی که حالِ تو خوب است،

حالِ من هم خوب می‌شود.

اما وقتی تو نیستی 

و درختان ساکت ایستادہ‌اند

گویا من چارہ‌ای ندارم جز اینکه با لبخند تصنعی

و لباس‌های رنگی‌رنگی ظاهر و لعاب شهر را

با خوشی‌های سیال جبران کنم.

آن‌قدر درگیر روزمرگی هستم که حتی یادم می‌رود

در یکی از کافه‌های شهر دمنوش بهارنارنج بنوشم

و با عطرش غصه‌های بادبادکی‌ام را از یاد ببرم.

این روزها حس می‌کنم یک چیزی مثل سایه پشت سرم است.

هر جا می‌روم‌ دنبالم می‌آید.

مثل من لباس می پوشد و وقتی سرم را برمی‌گردانم

هم‌رنگِ شهر شدہ است.

اصلا انگار ساعت‌ها و دقیقه‌ها و تمام لحظات عمرم را

پشت سر من می‌ایستد.

*دلتنگی* را می گویم....

حتی یک لحظه دست از سرم بر نمی‌دارد.

اصلا این‌که  *دلتنگی جان*  این‌همه مرا دوست دارد

دلیلی نمی‌شود که من هم دوستش داشته باشم...

ما آدم‌ها این روزها خیلی حال‌مان شبیه به هم شده.

دوست داریم کنار هم بشینیم و

ساعت‌ها از دلتنگی‌های‌مان حرف بزنیم.

خوب یا بد زندگی جلو می‌رود و اختیارِ زمان دست ما نیست.

ولی حداقل می‌شود با آدم‌ها حرف زد.

حال‌شان را پرسید. کنارشان نشست و با آن‌ها دمنوش بهارنارنج نوشید.

می‌شود دلخوشی‌هایی را که در حال مفسود شدن هستند، 

مثل یک غنچه‌ی نوشکفته پرورش داد

تا گل بدهند. شبیه عطر بهارنارنج....

گاهی هم آدم‌هایی را اطراف‌مان می‌بینیم

که خیلی زیاد درد کشیدہ‌اند،

قلب‌مان ذوب می‌شود، کلمات در دهان‌مان خیس می‌شوند

ولی هیچ کاری از دست‌مان بر نمی‌آید برایش انجام دهیم.

حقیقت این است که احساساتم هم این روزها دارند از دست می‌روند.

و هیچ‌چیز به اندازہ‌ی این سخت نیست که ببینی

چیزی را که دوستش داری، رو به زوال می‌رود...

 

#معصومه_باقری 

 

 

  • معصومه باقری

احساس تلخ

با احساس تلخی که عکس منتقل می‌‌کند ؛ کاری ندارم.
با موهای بسته شدہ بر فرق سرش هم کاری ندارم.
با این لباس بافتنی و خوشرنگ در ظهر گرم و آفتابی هم کاری ندارم.
با نیمرخ عکس هم هیچ کاری ندارم.
روی صحبت من با آن چشم‌هایی است
که دارند با دیوارهای اتاق حرف می‌زنند
نمی‌دانم این چشم‌ها چرا ساکت نمی‌شوند؟
این چشم‌ها دارند می‌گویند روی دوستی آدم‌ها دیگر حساب باز نکن!!
این چشم‌ها دارند می‌گویند عشق دیگر برای من رنگی ندارد.
این چشم‌ها دارند می‌گویند دیگر نمی‌شود روی دیوارها درخت آلبالو کشید.
دیگر نمی‌شود نیلوفر و شمعدانی کشید.
اصلا برویم سر اصل مطلب؛
ما آدم‌ها گاهی یادمان می‌رود موقع وارد شدن
به حریم خصوصی دیگران در بزنیم 
حتی توجه نمی‌کنیم بعضی مسائل شاید خیلی خصوصی بوده
و ربطی به ما نداشته باشند.
بسیار سادہ از کنار رفتارها و حرف‌های خودمان می‌گذریم
ولی در مقابل دیگران بهترین قاضی دنیا هستیم.
دلم می‌سوزد وقتی می‌بینم
دنیایی که می‌توانست پُر از رنگ و شادی باشد
 دنیایی تاریک و غمگین شدہ که  آدم‌هایش
 ناخواسته از شادی فاصله گرفته‌اند!
هر روز که از خواب بیدار می‌شوی با یک خبر بد مواجه می‌شوی.
 با یک اتفاق تلخ ؛ با یک حرف ناخوشایند.
هر روز با مشتی دروغ و دروغ و دروغ!!
زندگی ما آدم‌ها همین‌قدر کسل‌آور است.
نمی‌دانم چرا خدا می‌دانست بعضی آدم‌هایش چقدر بی‌رحم
هستند ولی باز هم خلق‌شان کرد؟!
 
#معصومه_باقری
 
 
 
  • معصومه باقری

بزرگ باش

👇

باید خیلی بزرگ باشی، روحت قد بکشد، دلت دریا باشد، فکرت به نبوغ برسد تا از دیدنِ موفقیت‌های دیگران، خوشحال شوی.

#معصومه_باقری
#بزرگ_باشد

  • معصومه باقری

خیلی وقت است روزهایم گوگردی شده‌اند،

یعنی نه خوب، نه بد، یعنی یکنواخت، سرد ، کسل‌آور

دوست دارم یک اتفاق باورنکردنی بیفتد؛ ولو چرندیات و خزعلبات

یک قصه‌ی جدیدی بنویسم ولو خیالی و سبک‌مایه و کم‌مغز

با یک آدمِ جدید آشنا شوم ولی غریبه و ناشناس

گاهی با یک آدمِ بیگانه آشنا می‌شوم که بسیار جذاب است.

آدمی  که نقاط مشترکی با هم داریم و

من اسم او را بهار نارنج می‌گذارم.

بعضی‌آدم‌ها خیلی شبیه به دمنوش‌های نشاط‌آور هستند؛

مثل دمنوش‌های بهارنارنج، دمنوش‌های بابونه، چای به لیمو، چای آلبالو...

من این‌جور آدم‌ها را بیش‌تر دوست دارم.

آدم‌هایی که شبیه دمنوش به تو آرامش و نشاط می‌دهند

 و این روزهای گوگردی را شاد و سرمست می‌کنند.

وقتی ساعت‌ها با این آدم‌ها قدم بزنی، ساعت‌ها حرف بزنی،

حتی متوجه گذشت زمان هم نمی‌شوی!

اما بعضی دیگر از آدم‌ها هستند که با قضاوت‌های نا‌به‌جا

و ایدئولوژی‌های تکراری‌شان حالل دلت را ویران می‌کنند

آن‌ها آدم‌هایی هستند که وقتی ما شاد هستیم، غمگین می‌شوند

و وقتی ما غمگین هستیم، چشمان‌شان برق می‌زند.

این‌جور آدم‌ها روزهای‌مان را کدر می‌کنند،

 مثل آینه‌‌ی حمام بعد از گرفتن دوش آب گرم...

باید از آن‌ها دوری کرد...

وگرنه مثل یه عکس سیاہ و سفید که حتی لبخندش تلخ است

 خوشی‌های‌مان رنگ می‌بازد و روزهای‌مان را کدر می‌کنند!

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

سونات مرگ

 

بدون تو 

جهان من دی استایل می‌شود.

از گوش‌هایم سونات مرگ بیرون می‌آید.

برای من فرقی نمی‌کند.

برجبیس همان مشتری است!

چه بچرخد یا نه...

 

#معصومه_باقری

 

 

  • معصومه باقری

 

تنها مانده‌ام

با انگشتری که نگین ندارد!

مرا از اول ریخته‌گری کن

می‌خواهم در موزه‌ی قلبت

ملکه‌ی ناپیرآسو شوم!

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

هاج و واج مانده‌ام

با حرف‌هایی که مدام تکرار می‌شوند!

دهانم خشک می‌شود

بند دلم پاره می‌شود

زبانم بند می‌آید

و به همین راحتی

قلب من آریتمی می‌شود!

دیگر هولتر هم ضربان قلب مرا  ثبت نمی‌کند!

حالا چه می‌کنی؟

با ضربان نامنظّم قلب من....

 

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری