هیچوقت به زانو درنیامدم. هیچوقت از پا نیفتادم.
هیچوقت مهلت ندادم رشکین و شورچشم
از هزیمت و خُردشدنم به عشرت و ابتهاج برسند.
من همینطور بار آمدم؛ میان ستیزهای مکرر بعد از گردن نهادن.
میان مبارزههای مداوم پس از تسلیم شدن.
#کیمیا_باقری
هیچوقت به زانو درنیامدم. هیچوقت از پا نیفتادم.
هیچوقت مهلت ندادم رشکین و شورچشم
از هزیمت و خُردشدنم به عشرت و ابتهاج برسند.
من همینطور بار آمدم؛ میان ستیزهای مکرر بعد از گردن نهادن.
میان مبارزههای مداوم پس از تسلیم شدن.
#کیمیا_باقری
گاهی عطشِ کسی که از خانه دور راندهای،
تبدیل میشود به مُشتی کاکُل مُنگو در ناخانگیاش...
هنوز هم نوای چَمَری فقط سازهای است برای سوگمان.
آدمها هرگز صلیبِ جغرافیا نمیشوند
و بنفشههای کوهی بار دیگر به زمینِ خانهشان مینشینند.
چنانچه وسعتِ کرانههای دجله در مغرب،
و شنهای سیاه صحرای قرهقوم در مشرق،
و قلهها و کوههای قفقاز در شمال،
و کرانههای خلیج فارس در جنوب را به تصرف درمیآورد.
در پَسین غروبِ آتشین که بادهای بیدرفش،
ذراتِ تنِ آفتاب را از درختانِ زیتون میبلعند،
و شقایقهای بیتاب را به خرابههای دژی
در کوهِ مُغ میکوچانند،
درست از آخرین ملاقاتت تاکنون که بیوقفه
به مجادلهی غرور و کوچ امتزاج مییابی،
و سایهی قامتت بُردبارانه از
علفزارهای چَویل فاصل گشته است،
مردانِ بیشماری از این خیابان رفت و آمد میکنند
و نشانیِ چَویلها را با خودشان میبرند.
#معصومه_باقری
#تزویر
بزرگترین درسی که زندگی به من آموخت؛
حسادتهای خطیر در نقابِ دوستیهای کاذب است.
حسادت در ماسکِ لبخند، ایده، همکار، تسلی، ترقی، تبریک، اعتلا،
هموثاقی و آگراندیسمان کردنِ جزئیاتِ پیشپاافتاده.
آدمی را که بر شانههایت میکشیدی، زیرِ پایت تیغ بُرنده میفشانَد.
کلماتِ سقیم و ترفندآلودِ کسی که بارها به او شکوه و احترام گذاشتی،
یقهات را از پشت میشکافد.
خنجرِ بدگویی و ناراستیِ شخصی که همیشه و همهجا
به نیکی و بزرگمنشی از او یاد کردی،
تا دشنه در قلبت فرو خواهد رفت.
بعد از هزاران سال هنوز هم آبِ گِلآلود،
فقط با بیتوجهی و همنزدن صاف و زلال میشود.
هرگز مجبور نیستی برای خطاهایی که مرتکب نشدهای،
توضیحات مکرر بدهی.
هیچ الزامی نیست که در وعدههای جدال و تنزلِ انسانهای
متظاهر و فریبنده شرکت کنی.
آدمها همینطورند. به محضِ اینکه کاشف شوند
دیگر فریبِ حیلهها و لبخندهای کُذّابشان را نمیخوری،
اتیکت ناسازشی و مغایرت بر آستینت میچسبانند.
#معصومه_باقری
#نبودن
گذشته را شخم نزن. اوّلین چیزی که کنکاشِ گذشته به تو میدهد؛
احساسِ ناخالصِ سرکوبگری است.
اینکه مُدام خودت را سرزش کنی؛
شاید به اندازهی کافی زیبا نبودم!
شاید به اندازهی کافی باهوش نبودم!
شاید گنگ بودم و راز زبانِ دلش را نفهمیدم!
شاید مهارت نداشتم!
شاید مفاهیمِ ذهنیام، به جنبشی مُداوم احتیاج داشتند!
انسان دلش میخواهد نباشد
و جانش از ملامتِ ناکافی بودن تمام شود.
برای من نبودن؛ همان مفهومِ مینیمالیسم است
در فلسفهی زیستن. رجعت و تمام شدن.
برای من شیاردار کردنِ گذشته؛ همان جان کَندن است
در رستن و رها شدن و پریدن.
آدمیزاد خطاب شده است به اعتراف، درنگ، تامل و فراموشی!
و فراموشی!
#معصومه_باقری
#گسیختگی
هیچوقت همان آدمِ سابق نباش.
روالِ زندگی اینطور است که اگر همان آدمِ پیشین باقی بمانی،
در نگاهِ مردم بهغایت تکراری و مستعمل نظاره میشوی.
فرقی نمیکند؛ مردمِ عامه باشند یا مردمِ خاصه.
عبور کن. خط بزن.
بسانِ فرشتههای سرکش، تَکذُب و تَصلُف و بیتفاوتی را خط بزن.
به سادگیِ بلعیدنِ یک جرعه آب، خط بزن.
به راحتی عبور کن.
آدمی را که جانت برایش در میرفت، اگر تو را نادیده گرفت؛
به سهولت دور بینداز.
همانند آدامسِ جویدهشده و لَچَری که تهوعآمیز
تُف میکنی گوشهی خیابان.
چنان مُشتوکِ سیگارِ بویناکی که رقتانگیز پرت میکنی بر چِلیکِ زمین...
#معصومه_باقری
#فرچپانی
اجبار، آری! اجبار
زنی که امروز زُلفش را شانه نزده و در باریکهی آفتاب
سرش بر شانهاش قوز کرده، نه ارادهای در تقدیرش دارد
و نه مجالی برای تصمیم.
زنی که امروز از گُزیدنهای جبروارش وامانده است،
اندوه در مغزش کمانه کرده و اشکهایش چون
دریای خروشانِ مواج به جنبش درآمده است.
زنی که هرگز نمیدانست با یک انتخاب،
یک انتخابِ نادرست، یک انتخابِ سنگینِ نادرست،
چگونه قامتِ خیالاتش از پای درمیآید و
گلولهی پریشانی عدل میآید و میچکد بر شقیقهی خیساش.
انتخاب، آری! انتخاب
زنی که امروز بر زمین زانو زده و در غروبِ آتشبارِ تنهایی
به چهرهی وادارکنندهها نگاه میکند، بازنده است؛
جبر در رجعت، جبر در پیمودن، جبر در عشق، جبر در آدم،
جبر در خانه، جبر در جامه، جبر در مکتب،
جبر در آرزوها و باز هم جبر در آدم و از آن پس؛
رهایش و هبوط و رستاخیز.
و زان پس میافتاد در سراشیبیِ مرگ...
مرگی به اجبار. مرگی ناگزیر و فرچپانی...
پرت شدن به نیستی، آری! نیستی...
#معصومه_باقری
آدمیزاد ممکن است
میانِ یک قُشونِ فاتح و قدرتمند بایستد،
امّا دلش فقط برای یک نفر
از قصبهای متروک و دوراُفتاده پَر بکشد
و چنان بسوزد و برنجد و چِلیکِ سینهاش تَرَک بردارد
که جان و جَمادش مکتوف شود.
#معصومه_باقری
#گِلاک
#گِلاک
گفت تو گِلاکِ دستم بودی. از وقتی که رفتی گیزال و پریشون شدم.
چطور فکر نکردی با او صدای تُنُک و زلفِ خرماییرنگ، چول و ویرانم میکنی؟
وقتی دَره میبستی غُرمبِشت آسمونه ندیدی؟
صدای چروقچروق سوختنِ استخوانهامه نشنیدی؟
ها معلومه که نشنیدی. اگه با او گوشهای نازکت، او صفیرِ خونهخرابکُنه میشنیدی
که مثلِ گلولهی تپانچه میغرید، ئیطور بساطِ رِجعته نمیچیدی.
سردی ملحفه و سفتیِ بالش و دیوارهای او خانه برات نآاشنا و غریبه نیست؟
احساسِ تنهایی و غربت به قلبت فشار نمیاره؟
او همه دلتنگی و دلهره، شبیه گردباد دورت نمیچرخه؟ ها معلومه که نمیچرخه.
حالا چرا ابروهاته درهم کشیدی؟ تلخ گفتم؟ یا غلط شنیدی؟
راستی تفنگ و چراغقوه و پاچیله همراهِ خودت بردی؟
میترسم مسیر ناهموار باشه.
دم صبح به صدای گُرپگُرپِ پوتینای سربازای پادگان عادت کردی؟
ضربههای گُپگُپ خون رو توی شقیقههات حس کردی؟
اصلا به صرافت افتادی یه نگاهی هم به پشت سرت بندازی؟
ها رفیق چته تو دختر؟ همهش ابرو میکشی درهم؟ مگه بیراه گفتم؟
انگار همهچی اَ یادت رفته. نمیگی یکی هنوز چشمش به دَره و منتظره؟
لبخند برا چی رو لبات خشکید بیمروت؟
بذار از اول بگم سی تو؛ تو ناگزیری که برگردی دختر.
آخرش مجبوری بیای و او گِلاکِ منه بیاری. خستگی رو پاهام غلبه کرده.
زانوهام قوت نداره سر پا بایستم.
ئیقدر چشمهات و شبیه دو ملخِ قهوهای
به ئیسو و او سو جستوخیز نده سِتینِ دلم.
مو هَمی جا نشستم. مثلِ لاکپشتِ پیری تو صدفِ خودم میلغزم
و منتظرم تا گِلاک منه برگردونی. او گِلاک که یادت نرفته دختر؟!
#معصومه_باقری