معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

گسیختگی

#گسیختگی

هیچ‌وقت همان آدمِ سابق نباش.

روالِ زندگی این‌طور است که اگر همان آدمِ پیشین باقی بمانی،

در نگاهِ مردم به‌غایت تکراری و مستعمل نظاره می‌شوی.

فرقی نمی‌کند؛ مردمِ عامه باشند یا مردمِ خاصه.

عبور کن. خط بزن.

بسانِ فرشته‌های سرکش، تَکذُب و تَصلُف و بی‌تفاوتی را خط بزن.

به سادگیِ بلعیدنِ یک جرعه آب، خط بزن.

به راحتی عبور کن.

آدمی را که جانت برایش در می‌رفت، اگر تو را نادیده گرفت؛

به سهولت دور بینداز.

همانند آدامسِ جویده‌شده و لَچَری که تهوع‌آمیز

تُف می‌کنی گوشه‌ی خیابان.‌

چنان مُشتوکِ سیگارِ بویناکی که رقت‌انگیز پرت می‌کنی بر چِلیکِ زمین...

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

فرچپانی

#فرچپانی

 

اجبار، آری! اجبار
زنی که امروز زُلفش را شانه نزده و در باریکه‌ی آفتاب

سرش بر شانه‌‌اش قوز کرده، نه اراده‌ای در تقدیرش دارد

و نه مجالی برای تصمیم. 
زنی که امروز از گُزیدن‌های جبروارش وامانده است،

اندوه در مغزش کمانه کرده و اشک‌هایش چون

دریای خروشانِ مواج به جنبش درآمده‌ است. 
زنی که هرگز نمی‌دانست با یک انتخاب،

یک انتخابِ نادرست، یک انتخابِ سنگینِ نادرست،

چگونه قامتِ خیالاتش از پای درمی‌آید و

گلوله‌ی پریشانی عدل می‌آید و می‌چکد بر شقیقه‌ی خیس‌اش. 
انتخاب، آری! انتخاب
زنی که امروز بر زمین زانو زده و در غروبِ آتش‌بارِ تنهایی

به چهره‌ی وادارکننده‌‌ها نگاه می‌کند، بازنده است؛

جبر در رجعت، جبر در پیمودن، جبر در عشق، جبر در آدم،

جبر در خانه، جبر در جامه، جبر در مکتب،

جبر در آرزوها و باز هم جبر در آدم و از آن پس؛

رهایش و هبوط و رستاخیز. 
و زان پس می‌افتاد در سراشیبیِ مرگ...

مرگی به اجبار. مرگی ناگزیر و فرچپانی...

پرت شدن به نیستی، آری! نیستی...

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

مکتوف

 

آدمیزاد ممکن است
میانِ یک قُشونِ فاتح و قدرتمند بایستد،
امّا دلش فقط برای یک نفر
از قصبه‌ای متروک و دوراُفتاده پَر بکشد
و چنان بسوزد و برنجد و چِلیکِ سینه‌اش تَرَک بردارد 
که جان و جَمادش مکتوف شود.

#معصومه_باقری 

 

  • معصومه باقری

گِلاک

#‌‌‌گِلاک

 

 

#‌‌‌گِلاک

گفت تو گِلاکِ دستم بودی. از وقتی که رفتی گیزال و پریشون شدم.

چطور فکر نکردی با او صدای تُنُک و زلفِ خرمایی‌رنگ، چول و ویرانم می‌کنی؟

وقتی دَره می‌بستی غُرمبِشت آسمونه ندیدی؟

صدای چروق‌چروق سوختنِ استخوان‌هامه نشنیدی؟

ها معلومه که نشنیدی. اگه با او گوش‌های نازکت، او صفیرِ خونه‌خراب‌کُنه می‌شنیدی

که مثلِ گلوله‌ی تپانچه می‌غرید، ئی‌طور بساطِ رِجعته نمی‌چیدی.

سردی ملحفه و سفتیِ بالش و دیوارهای او خانه برات نآاشنا و غریبه نیست؟

احساسِ تنهایی و غربت به قلبت فشار نمیاره؟

او همه دلتنگی و دلهره، شبیه گردباد دورت نمی‌چرخه؟ ها معلومه که نمی‌چرخه.

حالا چرا ابروهاته درهم کشیدی؟ تلخ گفتم؟ یا غلط شنیدی؟

راستی تفنگ و چراغ‌قوه و پاچیله همراهِ خودت بردی؟

می‌ترسم مسیر ناهموار باشه.

دم صبح به صدای گُرپ‌گُرپِ پوتینای سربازای پادگان عادت کردی؟

ضربه‌های گُپ‌گُپ خون رو توی شقیقه‌هات حس کردی؟

اصلا به صرافت افتادی یه نگاهی هم به پشت سرت بندازی؟

ها رفیق چته تو دختر؟ همه‌ش ابرو می‌کشی درهم؟ مگه بیراه گفتم؟

انگار همه‌چی اَ یادت رفته. نمی‌گی یکی هنوز چشمش به دَره و منتظره؟

لبخند برا چی رو لبات خشکید بی‌مروت؟

بذار از اول بگم سی تو؛ تو ناگزیری که برگردی دختر.

آخرش مجبوری بیای و او گِلاکِ منه بیاری. خستگی رو پاهام غلبه کرده.

زانوهام قوت نداره سر پا بایستم.

ئی‌قدر چشم‌هات و شبیه دو ملخِ قهوه‌ای

به ئی‌سو و او سو جست‌و‌خیز نده سِتینِ دلم.

مو هَمی‌ جا نشستم. مثلِ لاک‌پشتِ پیری تو صدفِ خودم می‌لغزم

و منتظرم تا گِلاک منه برگردونی. او گِلاک که یادت نرفته دختر؟!

#معصومه_باقری 

  • معصومه باقری

آونگ‌

 

آونگ شده‌ام میانِ تاریکی و روشنایی.
آونگ میانِ امید و ناامیدی.
آونگ میانِ تنهاپرستی و تنهاییِ بی‌مرزی که به آن عادت ندارم.
صدای خُرد شدنم را می‌شنوی؟‌
در هر اتفاق فرصتی هست برای ساختن.
در هر رفتن، درنگی هست برای بازگشت.
بعد از تمام این سال‌ها
من هنوز مصمم نیستم که بمانم

و هنوز مصمم نیستم در رفتن...
اگر به گذشته برگردم
آیا خودم را دوست خواهم داشت؟
بگذار روراست باشم
وقتی تو حضور نداری
انگار به هیچ‌جا و هیچ‌کس تعلق ندارم
نه به جهانی دیگر، نه به آدمی دیگر...

#معصومه_باقری 

 

  • معصومه باقری

مُختال

 

 

آدم‌ها همیشه همین‌قدر مُختال و خودمنش‌اند.

همین‌طور که شما دیگری را هیچ تصور می‌کنی،

او نیز شما را هیچ می‌انگارد.

#معصومه_باقری 

  • معصومه باقری

باقی برای قیامت

 


گفت دیدی می‌توانی. دیدی سخت نیست. گفت خیلی محکم شدی.

این محکم شدن از تو بعید بود، ولی توانستی.

گفت دیدی صوری نبودم. دیدی حرف‌هایم دروغ نبود.

از همان اولش هم دور بودی و یکدندگی در تو قد کشید و رشد کرد و بزرگ شد. 
رفته بودی هواخوری، گوشواره‌ بخری، قهوه‌ای بنوشی، کتابی بخوانی و

کافه‌ی جدیدی را توی کوچه‌های تنگ و باریک و خاموش کشف کنی.
انگار سال‌ها بود در حالِ رفتن بودی و خودت نمی‌دانستی!
گفت به خودت می‌آیی و می‌بینی من همه‌جا با تو هستم.
گفت زندگیِ تو از این به بعد همین‌جور است.

همین‌جور که خودت را دوواحد ببینی در همهمه و شلوغی‌های شهر،

در خیابان‌ها، کافه‌ها، حتا در سکوتِ خانه.
گفت هر جا بروی فرقی ندارد. قلبِ تو تا قیامت تنهایم نمی‌گذارد.

گفت آمدم که همین را بگویم. سرت سلامت.

الباقی لدی التلاقی.
باقی برای هنگامِ دیدار...

#معصومه_باقری
 

  • معصومه باقری

حواس‌پرتی

#حواس_پرتی

زن‌ها هرگز فراموش نمی‌کنند
وقتی به‌غایت دلتنگ و حواس‌پرت بودند
و روح‌شان آمیخته در اندوهی گزنده می‌جوشید
چگونه با غرور و بی‌تفاوتی
جان و جَمادشان را به سوفارِ خاموشی کشاندید
زن‌ها هرگز به شما نمی‌گویند
حفره‌ی هزارتوی خیال‌شان
مملو از رازهایی تاریک است
که احساساتِ کهنه‌‌شان را بازمی‌یابد
و آن‌ها را به زنی دیگر تبدیل می‌‌کند؛
زنی جنون‌آمیز که همانندِ شاخه گُلی
از میانِ خِلاش و ویرانی و انهدام قد می‌کشد
و به حقیقتی مرغوب می‌رسد؛ داغ و تازه!
زنی که در نهان برای همیشه پذیرفته است
بعضی آدم‌های صوری و کاذبِ فریبنده
دیگر هیچ تصویر و اثری
در زندگی‌اش نخواهند داشت.

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری