معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

انرژی هسته‌ای

من نمی‌خواهم از جنگ بنویسم
یا از خمپاره و مسلسل
یا از 
سوخت‌های فسیلی، و نفت، و گاز 
من رنج را در کلمات می‌بینم
این کلمات هستند که شلیک می‌کنند
واژه‌ها و جمله‌ها هستند که خونریزی مغزی می‌آورند
این روزها
جنگ با تفنگ و گلوله نیست
وقتی تو را از حقِ مسلم خودت
از توانایی‌هایت
از انرژی هسته‌ای
از منابع سوخت و برنامه‌های بزرگ
ممنوع کنند
یک نوع جنگِ تلخ است.
مگر کُشتنِ آدم‌ها فقط با اسلحه صورت می‌گیرد؟ 
همین که روحِ دانشمندی را بکُشی
و نگذاری
به انرژی هسته‌ای 
و هدف‌های بزرگش
دست پیدا کند
او را کُشته‌ای
و این از هر چیزی تلخ‌تر است. 
اتم‌ها، پروتن‌ها، نوترون‌ها
چراغ‌های برقی، زیردریایی‌ها
همه‌چیز از انرژی هسته‌ای سرچشمه دارد.
و سرچشمه‌ی انرژی هسته‌ای 
نیرویی است که در اتم‌ها وجود دارد. 
ما نمی‌گذاریم همه‌چیز از بین برود
اجازه نمی‌دهیم این انرژی واقعی را از ما بگیرند. 
آن‌ها می‌خواهند
امیدها و آرزوهای ما
همانند ستارگانِ پیری منفجر شده
و ذره‌های‌شان در کهکشان پراکنده شوند. 
ما عقب نمی‌کشیم 
از این ذره‌های ریز
 لابه‌لای صخره‌های سیاره‌ها
اورانیوم می‌سازیم...
آگاهی و دانش 
عنصرِ جدایی‌ناپذیر ما مردم است.
من نمی‌خواهم از 
ذغال سنگ، کربن، گوگرد و ذخایر گازی چیزی بنویسم
چون ایرانِ من
وطنِ من...
اولین کشور در ذخایر گازی است.
من می‌خواهم سکوت کنم
تا کلماتم فریاد بکشند
این واژه‌های زنده داد بزنند؛ 
انرژی هسته‌ای 
حق مسلم ماست!
صدای مرا بشنوید. 
من در کلماتم مدفون شده‌ام...

 

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

حسرت

👇

مادر دست می‌برد زیر گلو و با نوک انگشتش برآمدگی

سطح گلویش را نشان می‌دهد: 
به این می‌گن حسرت. 
دلم نمی‌خواهد به او بگویم یک عمر با حسرت زندگی کرده‌ام

و دیگر از آن هراسی ندارم.

چه توی گلویم باشد چه توی قلبم.

اما پشیمان می‌شوم و هیچ نمی‌گویم.

چون می‌دانم اگر این حرف را بزنم؛

یک حسرت به حسرت‌های گلوی مادرم اضافه می‌کنم.

اصلا کدام مادر است که از اندوه فرزندش اندوهناک نشود؟

 

 

  • معصومه باقری

سکوت

👇

گاهی آدم ترجیح می‌دهد سکوت کند.

ولی آن همه اراجیف و بی‌احترامی را طاقت نمی‌آورد.

نیرویی مغلوب به گلویش چنگ می‌اندازد

و مانع می‌شود که سخن بگوید.

ولی تاب نمی‌آورد و بالاخره

حرف‌هایی را که بر قلبش سنگینی کرده

پرتاب می‌کند بیرون.

حالا من به این نقطه رسیده‌ام.

به نقطه‌ای که دلم می‌خواهد سکوت کنم

اما اگر چیزی نگویم خفقان می‌گیرم.

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

هرماس

شب‌هایم تاریک است. روزهایم تاریک است.

دقیقه‌ها دلهره‌آور و اضطراب‌آلود سپری می‌شوند

و من هر لحظه حس می‌کنم در آن چاه تاریک و مخوف فرود می‌روم.

اسمش را گذاشته‌ام چاه هرماس...

هرماس به معنای اهریمن نه به معنای شیر که سلطان جنگل است.

من سلطان نیستم.

انگار به ترمیناتور تبدیل شده‌ام.

یک نابودگر خودشکن...

من نابودگرِ خودم هستم

و روزی با این پاهایم در چاه هرماس سقوط می‌کنم.

به همین سادگی... کوتاه و روشن!

معصومه باقری

برشی از رمان 

  • معصومه باقری

صفر مطلق

👇

مسلم با پاهای خسته و کم‌توان می‌دوید.

کف پاهایش کرخت شده بود.

سر انگشتانش می‌سوخت. ولی با سرعت می‌دوید.

پوتین سیاهش به کلاه فلزی سربازی که جلوی پایش ولو شده بود،

برخورد کرد و بعد ناگهان افتاد زمین.

آرنج‌های لرزانش را به زمین خاکی فشار داد و چرخید عقب.

سرباز عراقی بالای سرش بود.

لوله‌ی اسلحه را گذاشته بود روی پیشانی عرق کرده‌اش و می‌خواست

به مغزش شلیک کند.

صدای تند نفس نفس زدنش رسیده بود تا مجرای گوشش.

بوی باروت و آتش حالش را به‌هم می‌زد.

 زانوانش سست شده بود اما نمی‌خواست نشان بدهد که چقدر ترسیده.

سرباز ماشه را کشید و خروشِ شلیکِ گلوله مغزش را منفجر کرد.

با صدای بلندی فریاد زد و بدن خیس و تب‌دارش را زیر پتو چرخاند.

چند بار پلک زد . سربازی جلو آمد و گفت: چی شده خواب بد دیدی؟ 
مسلم به سختی نفس می‌کشید. دهانش خشک و تلخ بود.

سری تکان داد و طلب یک جرعه آب کرد.

سرباز لیوان آبی دستش داد و گفت: چه خوابی دیدی؟ 
بدن مسلم خیس از عرق بود.

نمی‌توانست حرف بزند. قلپ آبی نوشید

و با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.

فانوسقه‌ی سبزش را محکم دور شلوارش بست

و از جا برخاست. نزدیک اذان صبح بود.

معصومه باقری

برشی از رمان صفر مطلق

تصویر از مادر شهید یوسف داور پناه

 

  • معصومه باقری

تمنای نگاه

👇

من برای این عشق هر بار تکه‌ای از خودم را قربانی می‌کردم.

هر بار به دریچه‌ای چنگ می‌زدم و به اندوهی جدید می‌رسیدم. 
دیگر حوصله‌ی چیزهای دوان دوان را نداشتم.

نمی‌توانستم تحمل کنم تا کسی خودش را کم کم به من نشان بدهد.

حتی اگر روحش برای همیشه از من پنهان بماند.

حداقل انتظار داشتم یک بار در مقابل تمنای نگاهم،

برق نگاهش را نپوشاند.

معصومه باقری

 

  • معصومه باقری