معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معصومه باقری» ثبت شده است

 

مثل سفره‌ای که تازه روی آن جوجه کباب و نان سنگک

و لیموترش تازه خورده‌اند؛ 

می‌خواهم خودم را بردارم و از بالای سقفِ خیالم بتکانم.

تمام حرف‌های هیچ و پوچ را بیرون بریزم.

تمام رویاهای پوشالی را پرت کنم برود.

تمام اندوه‌ها و نگرانی‌های بی‌دلیلم را پاک کنم

تمام خاطره‌های تلخ را بتکانم.

دست‌هایم را با فشار انگشتانم گره بزنم

فنجانی قهوه‌ توی کافه‌‌ای دنج و دلنشین مقابلِ خودم بگذارم.

شانه‌های خسته‌ام را با سر انگشتان خودم بفشارم

 تا تنهایی‌ها را حس نکنند.

منتظر شنیدن صدای زنگ تلفن‌همراهم نباشم

 تا ببینم چه کسی دلش برایم تنگ شده!

تمام حوصله‌ام را برای خندیدن گُل چشم‌هایم کنار بگذارم.

دست‌هایم را خودم (ها) کنم تا یخ نزنند.

بنشینم مقابلِ آینه و به خودم بگویم:

 فدای سرت که بعضی چیزها حل نمی‌شود!

فضای جمجمه‌ام را آهنگ دالام دیمبو پُر کند.

 سرم را مست کنم و بگذارم بگذرد.

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

حرفهای تلخ

👇

حتی اگر معروف‌ترین یا متمول‌ترین آدم دنیا باشی

یک روزی مرگ می‌آید و دستش را دور گردنت حلقه می‌کند.

قصه‌ی آدم‌ها همین‌جور تمام می‌شود؛ با مرگ!

#صفر_مطلق #معصومه_باقری

  • معصومه باقری

کتاب رمان

 

👇

با خودش فکر کرد جنگ چه‌قدر خانه‌ها که خراب نکرده.

چه‌قدر جان‌ها که نگرفته.

چه‌قدر جنین‌ها که توی شکم مادر نکُشته.

چه‌قدر عشق‌ها که ویران نکرده. مثلِ عشقِ سلما و یاسر…

که مثلِ بخاری از روی چای برخاست و توی فضا محو شد!

#صفر_مطلق #معصومه_باقری

  • معصومه باقری

زخمه

 

👇
مِضراب مترادفِ زخمه است. مترادفِ شکافه. ابزاری است که برای نواختنِ ساز استفاده می‌شود. صداهایی که می‌شنویم می‌توانند ما را به بهشت برسانند یا به تاریکی و هپروت پرتاب کنند. خاطرات و آدم‌ها زخمه‌های کسل‌آور و خواب‌آلودِ سازهای زندگی ما هستند. 
آخرش یک روزی این داستان تکراری می‌شود و به حباب‌های کوچکی متصل می‌شویم که به دستِ آدم‌هایی غریب و طاقت‌فرسا ترکیده می‌شوند.
تنهایی، تنهایی، تنهایی...
زخمه‌های باشکوهِ تنهایی زیباترین سازِ دنیا را می‌نوازند.
تو چه می‌دانی حلاوتِ تنهایی چقدر ابهت دارد.
تنهایی انار است. زنبقِ مرمری است. مخمل است.
تنهایی بهشت است. سفید و زرد مثلِ بوی نرگسی‌ها.

#معصومه_باقری
#تنهایی
#زخمه
#آدمها
#کلمات_حرف_میزنند

  • معصومه باقری

زنان قوی

 

👇
وقتی زن‌ها در مدارِ تاریخ قرار می‌گیرند، تحولاتِ جدیدی در این منظومه رقم می‌خورد.
در داستان‌های تاریخی زن‌های شجاع و قدرتمند، پشتِ شوهران‌شان می‌ایستادند و با زبانِ تیز و برنده و لحنِ کوبنده و صدای محکم و آشکار از حقِ خودشان دفاع می‌کردند تا صدای‌شان از صدای دشمن بلندتر باشد. 
نقشِ زنان در داستان‌های تاریخی منحصر به فرد و یکتاست و هر کدام تاثیرهای متفاوتی در تاریخ داشته‌اند.
زنان از محافظان نمی‌ترسیدند و خودشان با پادشاه از بحران‌ها و مشکلاتِ اقتصادی سخن می‌گفتند. زنان با شهامت و بی‌باک به میدان می‌آمدند و همواره عهده‌دار مسئولیت‌های مهّمی در عرصه‌ی مقاومت بوده‌اند.
زنانی که به هویت و فردیت رسیده‌اند، آن‌قدر شجاع هستند که سرپای خودشان بایستند و دستِ دیگران را هم بگیرند. بی‌اغراق جهان در دستِ زنانِ قوی است تا رویاهای خود را بسازند و جامعه‌ای فرهیخته را پرورش بدهند. 

📚 زنانِ قوی کتاب می‌خوانند، آگاهانه می‌اندیشند، تصمیم می‌گیرند و انتخاب می‌کنند. 

📚 زنانِ قوی استقلالِ فکری دارند و هنرهای‌شان را شکوفا می‌کنند.

📚 زنانِ قوی به دیگران احترام می‌گذارند و با نظراتِ بی‌منطق و اجباری دیگران را مجبور به انجامِ خواسته‌های‌شان نمی‌کنند.

📚 زنانِ قوی، فقط یک مادرِ خوب یا یک همسرِ نمونه نیستند، بلکه خودشان را در اولویت قرار می‌دهند.

📚 زنانِ قوی زنانِ دیگر را نمی‌کوبند و پشتِ سرشان بدگویی نمی‌کنند.

📚 زنانِ قوی از حاشیه و دامن زدن به تخریبِ دیگران دوری می‌کنند و به موضوع‌های مهّم و اساسیِ زندگیِ خود می‌پردازند.

📚 زنانِ قوی منتظرِ تایید یا تحسینِ دیگران نیستند و توقعی از هیچ‌کسی ندارند.

📚 زنانِ قوی در رشدِ شخصی و درکِ پیرامونِ خود تلاش می‌کنند و قدرتِ پذیرشِ آسیب‌‌پذیری را دارند.

📚 زنانِ قوی به خود و خانواده‌شان عشق را هدیه می‌دهند، امّا عشقِ زیادی به تنهایی دارند و برای تکمیل شدن و ایستادن احتیاجی به کسی ندارند.

#معصومه_باقری
#زنان_قوی

  • معصومه باقری

هنگام دیدار

 

👇
گفت دیدی می‌توانی. دیدی سخت نیست.

گفت خیلی محکم شدی. این محکم شدن از تو بعید بود،

ولی توانستی. گفت دیدی حرف‌هایم دروغ نبود.

از همان اولش هم دور بودی و یکدندگی در تو قد کشید

و رشد کرد و بزرگ شد. 
رفته بودی هواخوری، گوشواره‌ای بخری،

قهوه‌ای بنوشی، کتابی بخوانی و کافه‌ی جدیدی

را توی کوچه‌های تنگ و باریک و خاموش کشف کنی.
انگار سال‌ها بود در حالِ رفتن بودی و خودت نمی‌دانستی!
گفت به خودت می‌آیی و می‌بینی من همه‌جا با تو هستم.
گفت زندگیِ تو از این به بعد همین‌جور است.

همین‌جور که خودت را دوواحد ببینی در همهمه

و شلوغی‌های شهر، در خیابان‌ها، کافه‌ها، حتا در سکوتِ خانه.
گفت هر جا بروی فرقی ندارد. قلبِ تو تا قیامت

تنهایم نمی‌گذارد. گفت آمدم که همین را بگویم.

سرت سلامت. الباقی لدی التلاقی.
باقی برای هنگامِ دیدار...

  • معصومه باقری

ماهی کوچک

👇
من ماهی کوچکی بودم که در اعماقِ اقیانوس گم شده بود.
تو مرا بزرگ کردی.
نگاهم نکردی و من رشد کردم.
تنهایم گذاشتی و من خودم را پیدا کردم.
حرف‌هایم را به تمسخر گرفتی و من جدّی‌تر شدم.
دستم را نگرفتی و من سر پای خودم ایستادم.
لبخند نزدی و من روی مسائلِ مهّم‌تری تمرکز کردم.
تو مرا کوچک شمردی و من بزرگ شدم و قد کشیدم.
این ماهیِ کوچک را نادیده گرفتی

و بااعتماد‌به‌نفسِ بیش‌تری به راهش ادامه داد.
حالا دیگر این ماهی کوچک نیست

و با لبخندِ غرورآمیزش تنهایی را آموخته است.
تو چه می‌دانی حلاوتِ تنهایی چقدر ابهت دارد.


#معصومه_باقری
#ماهی

  • معصومه باقری

👇
سال‌ها پیش وقتی کلاس اوّل ابتدایی بودم، دخترکی با پوستِ گندم‌گون و چشم‌های ریز و سیاه جلو آمد و دست‌هایش را به حالتِ افقی تا آخر باز کرد و جلوِ من ایستاد و گفت که نمی‌گذارم وارد کلاس شوی!
هر روز این‌شکلی صلیب‌وار مقابلم می‌ایستاد و چون مشاورِ تربیتیِ مدرسه خاله‌اش بود می‌ترسیدم اعتراضی کنم. من هر دفعه که می‌خواستم وارد کلاس شوم باید خم می‌شدم تا از زیرِ دست‌های صلیب‌وارش عبور کنم و روی نیمکت‌ام بنشینم. آذرماه بود که آن دخترک دوباره جلوِ مرا گرفت و این‌بار با اخم تهدیدم کرد که باید پشتِ در بمانم. آن روز هیچ کار خاصی نکردم. فقط توی چشم‌هایش که پُر از بغض و کینه بودند، نگاه کردم. دخترک ناگهان گفت: با من دوست می‌شوی؟ 
گفتم: بله من دوست تو هستم.
معلم وارد کلاس شد و از ما خواست که نقاشی بکشیم تا به بهترین اثر جایزه بدهد. همه نقاشی کشیدیم و معلم نقاشیِ سه نفر را انتخاب کرد و روی دیوارِ کلاس چسباند. گفت که نقاشیِ همه زیباست، ولی این سه نفر تکمیل‌تر است. من نفر دوم بودم. معلم به دانش‌آموزان گفت حالا همه بیایید و به نقاشی‌ها رای بدهید. 
لحظاتِ آخر کلاس معلم رای‌ها را شمرد و نقاشی من اوّل شد. ذوق‌زده شده بودم. همیشه خلقِ هنر برایم از تمامِ دارایی‌های دنیا باارزش‌تر بود. دخترکی که اغلب آزارم می‌داد جلو آمد و از توی کیفش آلوچه‌ی کوچکی بیرون آورد و به من داد. آلوچه را نگرفتم. آن دخترک با اصرار آلوچه را به من داد و دستم را به نشانه‌ی دوستی فشرد. زنگ تفریح بود. توی حیاط رفتم و آلوچه را باز کردم؛ بسیار شور و تلخ بود. می‌خواستم جرعه‌ای آب بنوشم که معلم به همراهِ آن دخترک جلو آمد و مرا به گوشه‌ای کشاند. آن دخترک این‌بار دست‌هایش را مُشت کرده بود و به معلم گفت که من او را اجبار کرده‌ام تا به نقاشی‌‌ام رای بدهد و چون او رای نداده، من به زور آلوچه‌اش را برداشته‌ام.
در همان لحظات فهمیدم که به چه جهانِ خاکستری و نامردی پرتاب شده‌ام. سال‌ها از آن روزها می‌گذرد. هنوز هر وقت کسی به طرفم می‌آید و دست‌هایش را صلیب‌وار جلویم می‌گیرد تا نتوانم واردِ کلاس شوم و بعد با ادعای دوستی آلوچه‌ی لعنتی‌اش را با اصرار در حلقم زورتپان می‌کند، ناگهان معلمِ قدبلند و هیکلی به سراغم می‌آید و در حالی‌که زیر سایه‌اش له می‌شوم، می‌پرسد که چرا آلوچه‌‌ی کسی را یواشکی برداشته‌ام... 
این آدم‌ها تمام‌شدنی نیستند.
آلوچه‌های شور و تلخ تاریخ‌انقضای‌شان تمام نشده.
من هنوز از گرفتنِ دستِ آدم‌ها می‌ترسم. من هنوز پس از این‌همه سال از پیشنهادهای دوستیِ خاله‌خرسی و آلوچه‌های ترش و شور هراس دارم.

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری