
👇
باید خیلی بزرگ باشی، روحت قد بکشد، دلت دریا باشد، فکرت به نبوغ برسد تا از دیدنِ موفقیتهای دیگران، خوشحال شوی.
#معصومه_باقری
#بزرگ_باشد
👇
باید خیلی بزرگ باشی، روحت قد بکشد، دلت دریا باشد، فکرت به نبوغ برسد تا از دیدنِ موفقیتهای دیگران، خوشحال شوی.
#معصومه_باقری
#بزرگ_باشد
خیلی وقت است روزهایم گوگردی شدهاند،
یعنی نه خوب، نه بد، یعنی یکنواخت، سرد ، کسلآور
دوست دارم یک اتفاق باورنکردنی بیفتد؛ ولو چرندیات و خزعلبات
یک قصهی جدیدی بنویسم ولو خیالی و سبکمایه و کممغز
با یک آدمِ جدید آشنا شوم ولی غریبه و ناشناس
گاهی با یک آدمِ بیگانه آشنا میشوم که بسیار جذاب است.
آدمی که نقاط مشترکی با هم داریم و
من اسم او را بهار نارنج میگذارم.
بعضیآدمها خیلی شبیه به دمنوشهای نشاطآور هستند؛
مثل دمنوشهای بهارنارنج، دمنوشهای بابونه، چای به لیمو، چای آلبالو...
من اینجور آدمها را بیشتر دوست دارم.
آدمهایی که شبیه دمنوش به تو آرامش و نشاط میدهند
و این روزهای گوگردی را شاد و سرمست میکنند.
وقتی ساعتها با این آدمها قدم بزنی، ساعتها حرف بزنی،
حتی متوجه گذشت زمان هم نمیشوی!
اما بعضی دیگر از آدمها هستند که با قضاوتهای نابهجا
و ایدئولوژیهای تکراریشان حالل دلت را ویران میکنند
آنها آدمهایی هستند که وقتی ما شاد هستیم، غمگین میشوند
و وقتی ما غمگین هستیم، چشمانشان برق میزند.
اینجور آدمها روزهایمان را کدر میکنند،
مثل آینهی حمام بعد از گرفتن دوش آب گرم...
باید از آنها دوری کرد...
وگرنه مثل یه عکس سیاہ و سفید که حتی لبخندش تلخ است
خوشیهایمان رنگ میبازد و روزهایمان را کدر میکنند!
#معصومه_باقری
بدون تو
جهان من دی استایل میشود.
از گوشهایم سونات مرگ بیرون میآید.
برای من فرقی نمیکند.
برجبیس همان مشتری است!
چه بچرخد یا نه...
#معصومه_باقری
تنها ماندهام
با انگشتری که نگین ندارد!
مرا از اول ریختهگری کن
میخواهم در موزهی قلبت
ملکهی ناپیرآسو شوم!
#معصومه_باقری
هاج و واج ماندهام
با حرفهایی که مدام تکرار میشوند!
دهانم خشک میشود
بند دلم پاره میشود
زبانم بند میآید
و به همین راحتی
قلب من آریتمی میشود!
دیگر هولتر هم ضربان قلب مرا ثبت نمیکند!
حالا چه میکنی؟
با ضربان نامنظّم قلب من....
#معصومه_باقری
بعد از کتاب خوندن ؛ یه پیادهروی ملایم
و کلنجار رفتن با ذهن ؛ میچسبه !
بعد از چای ؛ یه خواب راحت !
بعد از یه وعده غذا ؛ یه نخ سیگار !
بعد از دوش آب گرم ؛ یه گیلاس دلستر تلخ !
بعد از باران ؛ یه کولر روشن !
بعد از برف و تگرگ ؛ یه بستنی فالودهای لیمویی !
اما تو همیشه به جان من میچسبی !
تو نهایتِ خوشی هستی که میچسبی به من...
#معصومه_باقری
👇
حس میکنم متنهای دلنشینی که دربارهات مینویسم
تنها برگ برندهی با هم بودنمان باشد.
مثلا تو نوشتههایم را بخوانی و روی یکی از جملاتِ سادهای
که برایت نوشتهام قفل شوی!
مثلا وقتی تنها میان یکی از کافههای دنجِ ولیعصر نشستهای
تا به آرامش برسی؛ نوشتههای من روی میز کنار فنجانِ قهوهات باشند.
مثلا تو با کلِ دنیا قهری و حتا نمیخواهی خودت را
آفتابی کنی؛ ولی من خارج از این قاعده و فلسفهها باشم.
مثلا شکوفههای بهاری از من اعتراف بگیرند
و من میان عطسه و هوای دلانگیزِ خردادماه
بگویم که: دوستت دارم....
#معصومه_باقری
#خردادماه