
تو را گم کردهام...
هر چه می گردم پیدا نمیشوی!
همانطور که دیروز
سیگارم را
و یک روز
خودکارم را
و یک وقت
دفتر شعرم را...
#معصومه_باقری
تو را گم کردهام...
هر چه می گردم پیدا نمیشوی!
همانطور که دیروز
سیگارم را
و یک روز
خودکارم را
و یک وقت
دفتر شعرم را...
#معصومه_باقری
مثل زندانی که از اردوگاه مرگ گریخته است
دلت خوش می پشود !
اما وقتی به خانه میرسی
میبینی نام تو در فهرست
مرگ تدریجی قرار دارد!
همسایهها از تو متنفّرند؛
کسی با تو ازدواج نمی پکند؛
هیچ شرکتی حق ندارد
تو را استخدام کند.
آغاز ویرانی جنگ جهانی دوم
فقط وقتی تو نباشی
در سرباز باقیماندهی دل من
اتفاق میافتد.
#معصومه_باقری
پنجرهی احساسم میشکند
خرده شیشهها فرو میریزند
در عمق رابطهی سه نفریمان !
این عشق تبدیل به مثلث شده
من
تو
شک !
#معصومه_باقری
چند روزی از یکنواختیهای زندگی فاصله بگیر.
از نوشتههایت، از آدمها، از دعوت و مهمانیها،
از تلفنهمراه و پیغامگیرهای مکرر تلفن خانه...
فقط خودت بمان و خودت.
به آدمهای اطرافت فرصت بده تا خودشان دلتنگ شوند .
به آدمها مهلت بده تا خودشان انتخاب کنند.
چند روزی خودت را به هیچکس یادآوری نکن.
ببین چه کسی سراغت را میگیرد؟!
ببین چه کسی قربان صدقهات میرود؟!،
یا چه کسی دلش برایت شور میزند؟!....
همان آدمی که بیدلیل دلتنگت میشود و سراغی از تو میگیرد
همان کسی که بیهیچ بهانهای به تلفنهمراهت زنگ میزند
همان که وسط گرفتاریها و مشغلههایش حال تو را میپرسد
همانی که _ به اجبار _ داخل برنامهاش جا نشدی !
همانی که اولویتش بودی، نه سرگرمی بیحوصلگیهایش...
آن آدم رو نگه دار !
او تنها کسی است که شاید روزی
روی سنگ قبرت گلبرگهای مریم و داوودی پرپر کند!
#معصومه_باقری
👇
امروز برای هزارمین بار گفتم
که متنها و نوشتههایم مخاطبِ خاصی ندارند.
دردها، دلتنگیها، تپشهای مُداومِ قلب
فقط کلمه هستند
تا بر کاغذ بنشینند
و هر وقت دلشان خواست بروند.
هنوز هم باور نمیکنند.
هیچکس قبول نمیکند.
باید جانِ تو را قسم بخورم
تا بپذیرند که از این سوالاتِ تکراری
کلافهام!
#معصومه_باقری
#متن
#باید_جان_تو_را_قسم_بخورم
#متن_ادبی
دلم گرفته بود. شال و کلاهم را پوشیدم
و بیرون رفتم. هوا کمی سرد بود.
هوس کردم یک فنجان قهوہی موکا با کیک شکلاتی بخورم.
جای دنج و آرامی نشستم. کافه هم یک آهنگ کذایی پخش میکرد...
حس عجیبی داشتم...
چشمهایم جز احساساتم هیچچیزی نمیدید.
احساساتی که رو به زوال بودند.
این روزها هر کسی به من فحش دادہ،
هر کسی بد نگاهم کردہ،
هر کسی اوقاتم را تلخ کردہ،
من نگاهش کردهام
و لبخندی به پهنای صورتم تحویلش دادهام.
آنقدر در برابرِ خوبیهایم،
ناسپاسی و بدیهای بیمفهوم دیدهام
که در کادرِ شکنجه جا نمیشوم!
ولی نیامدهام اینجا که این حرفها را بزنم.
آمدهام که از احساساتم بنویسم.
یک وقتهایی یار قدیمی با تمام جذابیتش
تو را محو خودش میکند
و صدایش تمام دنیایت میشود.
من همان دختر بچّهی رویایی با موهای بافتهشدہ بودم
که حتی نمیتوانی درک کنی چطور میتوانم روبهرویت بنشینم،
روبهروی تو که وقتی میبینمت دست و پای دلم را گم میکنم.
مدّتی که نبودی به کافه میرفتم تا قهوہ بنوشم.
قهوہی موکا با کیک شکلاتی...
تنها مینشستم و احساس میکردم چشمهایم هم
مشغول تولید اشک از شعلهی اندوهند...
تنها بودم امّا فکر تو هم بود.
فکر تو که مرا از میان سیاہچالههای تنهایی و خیالات ملالآور نجات میداد.
من بودم و تنهایی بود و اندوہ تو...
اندوهی که هیچوقت پایانی ندارد.
#معصومه_باقری
امروز دلم چقدر ذوقمرگ شدہ است....
هزار خوشی سیال را یکباره در خودش میریزد.
اصلا فکر کنم لحظاتی که حالِ تو خوب است،
حالِ من هم خوب میشود.
اما وقتی تو نیستی
و درختان ساکت ایستادہاند
گویا من چارہای ندارم جز اینکه با لبخند تصنعی
و لباسهای رنگیرنگی ظاهر و لعاب شهر را
با خوشیهای سیال جبران کنم.
آنقدر درگیر روزمرگی هستم که حتی یادم میرود
در یکی از کافههای شهر دمنوش بهارنارنج بنوشم
و با عطرش غصههای بادبادکیام را از یاد ببرم.
این روزها حس میکنم یک چیزی مثل سایه پشت سرم است.
هر جا میروم دنبالم میآید.
مثل من لباس می پوشد و وقتی سرم را برمیگردانم
همرنگِ شهر شدہ است.
اصلا انگار ساعتها و دقیقهها و تمام لحظات عمرم را
پشت سر من میایستد.
*دلتنگی* را می گویم....
حتی یک لحظه دست از سرم بر نمیدارد.
اصلا اینکه *دلتنگی جان* اینهمه مرا دوست دارد
دلیلی نمیشود که من هم دوستش داشته باشم...
ما آدمها این روزها خیلی حالمان شبیه به هم شده.
دوست داریم کنار هم بشینیم و
ساعتها از دلتنگیهایمان حرف بزنیم.
خوب یا بد زندگی جلو میرود و اختیارِ زمان دست ما نیست.
ولی حداقل میشود با آدمها حرف زد.
حالشان را پرسید. کنارشان نشست و با آنها دمنوش بهارنارنج نوشید.
میشود دلخوشیهایی را که در حال مفسود شدن هستند،
مثل یک غنچهی نوشکفته پرورش داد
تا گل بدهند. شبیه عطر بهارنارنج....
گاهی هم آدمهایی را اطرافمان میبینیم
که خیلی زیاد درد کشیدہاند،
قلبمان ذوب میشود، کلمات در دهانمان خیس میشوند
ولی هیچ کاری از دستمان بر نمیآید برایش انجام دهیم.
حقیقت این است که احساساتم هم این روزها دارند از دست میروند.
و هیچچیز به اندازہی این سخت نیست که ببینی
چیزی را که دوستش داری، رو به زوال میرود...
#معصومه_باقری