
من هزار سال است که فراموشت کردهام.
تو خیال کردهای هنوز دلم میلرزد برای آن صدای مفتونکننده و افسونگر؟
فکر کردهای میسوزم تا انگشت بر آن مربعهای آشفتهی کلید بفشاری و برایم از روزمرگیهای چسبناک و کسالتآورت بنویسی؟
هنوز تصور میکنی دلم پَر میکشد تا بخندی و از آوای طلسمآمیز و حوریوارِ خندههایت گیج و مبهوت شوم؟
من هزاران سال است که فراموشت کردهام و فقط خودم را میبینم.
این صدای افسونانگیز و انگشتهای لاغر و کشیده و خندههای فریبنده از روحِ سرگردانِ من بلند شدهاند.
تو خیال کردهای من میشناسمت؟
هزاران سال است که این توِ خیالانگیز، تبدیل به من شده است!
این من ، من نیستم!
#معصومه_باقری