
👇
سالها پیش وقتی کلاس اوّل ابتدایی بودم، دخترکی با پوستِ گندمگون و چشمهای ریز و سیاه جلو آمد و دستهایش را به حالتِ افقی تا آخر باز کرد و جلوِ من ایستاد و گفت که نمیگذارم وارد کلاس شوی!
هر روز اینشکلی صلیبوار مقابلم میایستاد و چون مشاورِ تربیتیِ مدرسه خالهاش بود میترسیدم اعتراضی کنم. من هر دفعه که میخواستم وارد کلاس شوم باید خم میشدم تا از زیرِ دستهای صلیبوارش عبور کنم و روی نیمکتام بنشینم. آذرماه بود که آن دخترک دوباره جلوِ مرا گرفت و اینبار با اخم تهدیدم کرد که باید پشتِ در بمانم. آن روز هیچ کار خاصی نکردم. فقط توی چشمهایش که پُر از بغض و کینه بودند، نگاه کردم. دخترک ناگهان گفت: با من دوست میشوی؟
گفتم: بله من دوست تو هستم.
معلم وارد کلاس شد و از ما خواست که نقاشی بکشیم تا به بهترین اثر جایزه بدهد. همه نقاشی کشیدیم و معلم نقاشیِ سه نفر را انتخاب کرد و روی دیوارِ کلاس چسباند. گفت که نقاشیِ همه زیباست، ولی این سه نفر تکمیلتر است. من نفر دوم بودم. معلم به دانشآموزان گفت حالا همه بیایید و به نقاشیها رای بدهید.
لحظاتِ آخر کلاس معلم رایها را شمرد و نقاشی من اوّل شد. ذوقزده شده بودم. همیشه خلقِ هنر برایم از تمامِ داراییهای دنیا باارزشتر بود. دخترکی که اغلب آزارم میداد جلو آمد و از توی کیفش آلوچهی کوچکی بیرون آورد و به من داد. آلوچه را نگرفتم. آن دخترک با اصرار آلوچه را به من داد و دستم را به نشانهی دوستی فشرد. زنگ تفریح بود. توی حیاط رفتم و آلوچه را باز کردم؛ بسیار شور و تلخ بود. میخواستم جرعهای آب بنوشم که معلم به همراهِ آن دخترک جلو آمد و مرا به گوشهای کشاند. آن دخترک اینبار دستهایش را مُشت کرده بود و به معلم گفت که من او را اجبار کردهام تا به نقاشیام رای بدهد و چون او رای نداده، من به زور آلوچهاش را برداشتهام.
در همان لحظات فهمیدم که به چه جهانِ خاکستری و نامردی پرتاب شدهام. سالها از آن روزها میگذرد. هنوز هر وقت کسی به طرفم میآید و دستهایش را صلیبوار جلویم میگیرد تا نتوانم واردِ کلاس شوم و بعد با ادعای دوستی آلوچهی لعنتیاش را با اصرار در حلقم زورتپان میکند، ناگهان معلمِ قدبلند و هیکلی به سراغم میآید و در حالیکه زیر سایهاش له میشوم، میپرسد که چرا آلوچهی کسی را یواشکی برداشتهام...
این آدمها تمامشدنی نیستند.
آلوچههای شور و تلخ تاریخانقضایشان تمام نشده.
من هنوز از گرفتنِ دستِ آدمها میترسم. من هنوز پس از اینهمه سال از پیشنهادهای دوستیِ خالهخرسی و آلوچههای ترش و شور هراس دارم.
#معصومه_باقری