معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

👇
سال‌ها پیش وقتی کلاس اوّل ابتدایی بودم، دخترکی با پوستِ گندم‌گون و چشم‌های ریز و سیاه جلو آمد و دست‌هایش را به حالتِ افقی تا آخر باز کرد و جلوِ من ایستاد و گفت که نمی‌گذارم وارد کلاس شوی!
هر روز این‌شکلی صلیب‌وار مقابلم می‌ایستاد و چون مشاورِ تربیتیِ مدرسه خاله‌اش بود می‌ترسیدم اعتراضی کنم. من هر دفعه که می‌خواستم وارد کلاس شوم باید خم می‌شدم تا از زیرِ دست‌های صلیب‌وارش عبور کنم و روی نیمکت‌ام بنشینم. آذرماه بود که آن دخترک دوباره جلوِ مرا گرفت و این‌بار با اخم تهدیدم کرد که باید پشتِ در بمانم. آن روز هیچ کار خاصی نکردم. فقط توی چشم‌هایش که پُر از بغض و کینه بودند، نگاه کردم. دخترک ناگهان گفت: با من دوست می‌شوی؟ 
گفتم: بله من دوست تو هستم.
معلم وارد کلاس شد و از ما خواست که نقاشی بکشیم تا به بهترین اثر جایزه بدهد. همه نقاشی کشیدیم و معلم نقاشیِ سه نفر را انتخاب کرد و روی دیوارِ کلاس چسباند. گفت که نقاشیِ همه زیباست، ولی این سه نفر تکمیل‌تر است. من نفر دوم بودم. معلم به دانش‌آموزان گفت حالا همه بیایید و به نقاشی‌ها رای بدهید. 
لحظاتِ آخر کلاس معلم رای‌ها را شمرد و نقاشی من اوّل شد. ذوق‌زده شده بودم. همیشه خلقِ هنر برایم از تمامِ دارایی‌های دنیا باارزش‌تر بود. دخترکی که اغلب آزارم می‌داد جلو آمد و از توی کیفش آلوچه‌ی کوچکی بیرون آورد و به من داد. آلوچه را نگرفتم. آن دخترک با اصرار آلوچه را به من داد و دستم را به نشانه‌ی دوستی فشرد. زنگ تفریح بود. توی حیاط رفتم و آلوچه را باز کردم؛ بسیار شور و تلخ بود. می‌خواستم جرعه‌ای آب بنوشم که معلم به همراهِ آن دخترک جلو آمد و مرا به گوشه‌ای کشاند. آن دخترک این‌بار دست‌هایش را مُشت کرده بود و به معلم گفت که من او را اجبار کرده‌ام تا به نقاشی‌‌ام رای بدهد و چون او رای نداده، من به زور آلوچه‌اش را برداشته‌ام.
در همان لحظات فهمیدم که به چه جهانِ خاکستری و نامردی پرتاب شده‌ام. سال‌ها از آن روزها می‌گذرد. هنوز هر وقت کسی به طرفم می‌آید و دست‌هایش را صلیب‌وار جلویم می‌گیرد تا نتوانم واردِ کلاس شوم و بعد با ادعای دوستی آلوچه‌ی لعنتی‌اش را با اصرار در حلقم زورتپان می‌کند، ناگهان معلمِ قدبلند و هیکلی به سراغم می‌آید و در حالی‌که زیر سایه‌اش له می‌شوم، می‌پرسد که چرا آلوچه‌‌ی کسی را یواشکی برداشته‌ام... 
این آدم‌ها تمام‌شدنی نیستند.
آلوچه‌های شور و تلخ تاریخ‌انقضای‌شان تمام نشده.
من هنوز از گرفتنِ دستِ آدم‌ها می‌ترسم. من هنوز پس از این‌همه سال از پیشنهادهای دوستیِ خاله‌خرسی و آلوچه‌های ترش و شور هراس دارم.

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

عقب نمی‌کشم

👇
مادرم به من یاد داده بود؛
به آدم‌ها احترام بگذارم، دلی نشکنم، ذهنی را مغشوش نکنم،

حرمتِ زبانم را نگه دارم تا برای کلماتِ مُفت و ارزان نچرخد.
می‌گفت هر کسی به تو مُشت زد،

فقط از او دوری کن و هیچ‌وقت او را نزن.
می‌گفت وقتی قربانیِ قضاوت‌ها و دروغ‌ها شدی

سکوت کن و هیچ توضیحی نده. 
می‌گفت در مقابلِ آدم‌هایی که زمانی حسِ نفرت و اندوه

را در تو برمی‌انگیختند، صبوری کن.

می‌گفت دنیا پُر است از انسان‌هایی که قصدِ تحقیر دیگران

را دارند، چون زمانی خودشان تحقیر شده‌اند

و نتوانسته‌اند کمبودهای‌شان را جبران کنند.

تو هیچ‌وقت دیگران را تحقیر نکن.

چون یک انسانِ قدرتمند، موفّق، و با اعتماد به نفس

هیچ نیازی به تحقیر و تخریبِ دیگران ندارد.

بگذار فکر کنم مادر. از کِی این‌قدر بزرگ شدم؟

از کِی این‌قدر قد کشیدم تا مطمئن شوم که اخلاقِ خوب

همیشه هم جواب نمی‌دهد. از کِی فهمیدم که

هرچقدر پول بدهی، آش نمی‌گیری. هرقدر در مقابلِ خشم

و کینه و حسادت و دشمنی‌ها سکوت کنی، خوشبخت نمی‌شوی،

بلکه لِه می‌شوی، درهم می‌شکنی، خُرد و نحیف می‌شوی. 
این چیزها را به من یاد ندادی مادر.
حقیقت این است که آدم‌ها این روزها انصاف و مروت

را دوست ندارند. اگر از آن‌ها حمایت و پشتیبانی کنی،

می‌گویند وظیفه‌اش بود، بگذار خُرد و کوتوله‌اش کنیم تا قد نکشد و در جهنمِ بی‌تفاوتی بسوزد!

فقط یک چیز را از تو آموختم مادر؛ 
هر بار آدم‌ها شکستِ مرا باور دارند، مصمم می‌شوم

تا بیش‌تر تلاش کنم و به همان اندازه موفّق‌تر شوم.‌

من هنوز برای رویاهایم می‌جنگم و با تخریب،

ریشخند و متلک هیچ‌وقت عقب نمی‌کشم!


#معصومه_باقری
#مهر #انسانیت
#انصاف

  • معصومه باقری

کابوس

 

دیگر نمی‌خواهد

در کابوس‌های آشفته‌ی خوابهایم

رسوخ کنی!

از من چیزی نمانده...

مگر اینکه لاشه‌ی تنهایی‌هایم را

زیر پل عابر پیاده

پیدا کنی!

#معصومه_باقری

 

 

  • معصومه باقری

بی‌حسی

 

شب چادرش را به سر کرده

ستاره را هم به صلابه کشیده

و من

تنها مانده‌ام 

در آغوش یک خیابان!

پاورچین پاورچین می‌آیی

تلوتلوخوران

وا می‌روم.

دست‌هایت دیگر حسی ندارند

جز لرزشِ اختلالات هورمونی

یا پوسته‌پوسته شدن در سرمای زمستانی!

#معصومه_باقری

 

 

  • معصومه باقری

گمشده

 

تو را گم کرده‌ام...

هر چه می گردم پیدا نمی‌شوی!

همان‌طور که دیروز

سیگارم را

و یک روز

خودکارم را

و یک وقت

دفتر شعرم را...

 

#معصومه_باقری

 

 

  • معصومه باقری

مرگ تدریجی

 

مثل زندانی که از اردوگاه مرگ گریخته است

دلت خوش می پ‌شود !

اما وقتی به خانه می‌رسی

می‌بینی نام تو در فهرست

مرگ تدریجی قرار دارد!

همسایه‌ها از تو متنفّرند؛

کسی با تو ازدواج نمی پ‌کند؛

هیچ شرکتی حق ندارد

تو را استخدام کند.

آغاز ویرانی جنگ جهانی دوم

فقط وقتی تو نباشی

در سرباز باقیمانده‌ی دل من

اتفاق می‌افتد.

 

#معصومه_باقری 

 

 

  • معصومه باقری

مثلث

 

پنجره‌ی احساسم می‌شکند

خرده شیشه‌ها فرو می‌ریزند 

در عمق رابطه‌ی سه نفری‌مان !

این عشق تبدیل به مثلث شده

من 

تو

شک !

 

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری

سنگ قبر

 

چند روزی از یکنواختی‌های زندگی فاصله بگیر.

از نوشته‌هایت، از آدم‌ها، از دعوت و مهمانی‌ها،

از تلفن‌همراه و پیغام‌گیرهای مکرر تلفن خانه...

فقط خودت بمان و خودت.

به آدم‌های اطرافت فرصت بده تا خودشان دلتنگ شوند .

 به آدم‌ها مهلت بده تا خودشان انتخاب کنند.

چند روزی خودت را به هیچ‌کس یادآوری نکن.

ببین چه کسی سراغت را می‌گیرد؟!

ببین چه کسی قربان صدقه‌ات می‌رود؟!،

یا چه کسی دلش برایت شور می‌زند؟!....

همان آدمی که بی‌دلیل دلتنگت می‌شود و سراغی از تو می‌گیرد

همان کسی که بی‌هیچ بهانه‌ای به تلفن‌همراهت زنگ می‌زند

همان که وسط گرفتاری‌ها و مشغله‌هایش حال تو را می‌پرسد

همانی که _ به اجبار _ داخل برنامه‌اش جا نشدی !

همانی که اولویتش بودی، نه سرگرمی بی‌حوصلگی‌هایش...

آن آدم رو نگه دار !

او تنها کسی است که شاید روزی

روی سنگ قبرت گلبرگ‌های مریم و داوودی پرپر کند!

 

#معصومه_باقری

 

 

  • معصومه باقری