👇
با خودش فکر کرد جنگ چهقدر خانهها که خراب نکرده.
چهقدر جانها که نگرفته.
چهقدر جنینها که توی شکم مادر نکُشته.
چهقدر عشقها که ویران نکرده. مثلِ عشقِ سلما و یاسر…
که مثلِ بخاری از روی چای برخاست و توی فضا محو شد!
#صفر_مطلق #معصومه_باقری
👇
با خودش فکر کرد جنگ چهقدر خانهها که خراب نکرده.
چهقدر جانها که نگرفته.
چهقدر جنینها که توی شکم مادر نکُشته.
چهقدر عشقها که ویران نکرده. مثلِ عشقِ سلما و یاسر…
که مثلِ بخاری از روی چای برخاست و توی فضا محو شد!
#صفر_مطلق #معصومه_باقری
گاهی آدم در زندگیاش به دنبال فرصتی است
تا ثابت کند که میتواند بر زخم دلش مرهمی بنهد.
انگار پوستش کلفت بوده و چرکِ این زخم را حس نکرده.
محکم و قوی میایستد تا شاید بتواند
اندکی ضماد بر این جراحت بنهد و از آن خلاص شود.
معنای آرامش همین است؛ زخمهایت را خودت دوا کنی!
#معصومه_باقری
#صفر_مطلق
حتی ماه برای اینکه بتابد
از تو اذن میگیرد.
خیال می کنی نمیدانم؟
طاووسها رنگِ پرهایشان را
از پرچین مژکهای تو گرفتهاند؟
و آخرین بار با چتر رنگیِ چشمهایت
قناریها را دیوانه کردی.
#معصومه_باقری
من با نوشتههایم
خنج میزنم بر باران
و قطرههای ریز و درشت
مشت مشت خاطراتم را شستوشو میدهند.
احساساتم به دست تو
حیف و میل میشود...
روح خستهام خمیازه میکشد.
و کربو هیدراتهایی که به هدر میروند.
#معصومه_باقری
👇
من هنوز معتقدم اگر چیزی را ملامت کنم،
دیر یا زود خودم گرفتارش میشوم.
همیشه آدمهایی را که در خواستهها و اهدافشان
تحتتاثیر دیگران بودند، شماتت میکردم.
اما حالا داشتم خودم را به دستِ دیگران نابود میکردم.
به یاد افسانههای مادربزرگم افتادم.
افسانهی مانتیکور و نیش کژدممانندش، که اوّل با نیش خود
زهری کُشنده به شکار تزریق میکند تا دردی در وجود او
ریشه بدواند. بعد زمانی که اطمینان یافت
شکار دیگر قدرتِ حرکت ندارد قسمتی از گوشتِ بدنِ او
را جدا میکند و دور میاندازد.
زهر ناخودآگاه از آن زخم خارج میشود
و مانتیکور شکارِ زخمی را میبلعد.
فرنگیس شبیه به مانتیکور بود.
شبیه مانیتکور به شکارش حمله میکرد،
به او زهر میپاشید و وقتی قدرتش را میگرفت، او را میبلعید.
گاهی با خودم فکر میکنم هیچ افسانهای بیهوده نیست.
بزرگانِ ما هیچ داستانی را بیربط و فقط برای سرگرمی
تعریف نکردهاند. تمام این قصهها و اندرزها
به انسان درسِ زندگی میآموزند.
#معصومه_باقری
#برشی_از_رمان
#داستان
#مانتیکور
اگر همیشه تو با من بودی
هیچوقت شعری بر زبانم نمیآمد
مگر در وقت اضافی نبودن تو
جای تو در نوشتنهایم درد میکند!
و من مدّتهاست،
مثل زنی که از اثاثکشی خسته است
در نور چراغ خواب
پنهان میشوم...
تمام این پرت و پلاها
یک قولنج اتفاقی ناسوتی است.
هیچکدام را
جدّی نگیر...
#معصومه_باقری
میخواستم آخرین چهارشنبه
باروتهایم را آتش بزنم.
اما استخوانهایم سوختند.
عکسی مقابلم ایستاده!
حالا یک ساعت است خیره شدهام
به جمجمه پی دکارت
در مدرسهی نظامی پاریس!
#معصومه_باقری
قبل از آنکه به مردی دل بدهی
پرواز ققنوس را باید دیده باشی
در آتش!
اما من دستهایم همیشه سرد هستند
چشمهایم دو تکه یخ....
برای همین به پرندههای مهاجر نگاه میکنم...
میخواهم عروس برفها شوم...
#معصومه_باقری