هیچوقت به زانو درنیامدم. هیچوقت از پا نیفتادم.
هیچوقت مهلت ندادم رشکین و شورچشم
از هزیمت و خُردشدنم به عشرت و ابتهاج برسند.
من همینطور بار آمدم؛ میان ستیزهای مکرر بعد از گردن نهادن.
میان مبارزههای مداوم پس از تسلیم شدن.
#کیمیا_باقری
هیچوقت به زانو درنیامدم. هیچوقت از پا نیفتادم.
هیچوقت مهلت ندادم رشکین و شورچشم
از هزیمت و خُردشدنم به عشرت و ابتهاج برسند.
من همینطور بار آمدم؛ میان ستیزهای مکرر بعد از گردن نهادن.
میان مبارزههای مداوم پس از تسلیم شدن.
#کیمیا_باقری
گاهی عطشِ کسی که از خانه دور راندهای،
تبدیل میشود به مُشتی کاکُل مُنگو در ناخانگیاش...
هنوز هم نوای چَمَری فقط سازهای است برای سوگمان.
آدمها هرگز صلیبِ جغرافیا نمیشوند
و بنفشههای کوهی بار دیگر به زمینِ خانهشان مینشینند.
چنانچه وسعتِ کرانههای دجله در مغرب،
و شنهای سیاه صحرای قرهقوم در مشرق،
و قلهها و کوههای قفقاز در شمال،
و کرانههای خلیج فارس در جنوب را به تصرف درمیآورد.
در پَسین غروبِ آتشین که بادهای بیدرفش،
ذراتِ تنِ آفتاب را از درختانِ زیتون میبلعند،
و شقایقهای بیتاب را به خرابههای دژی
در کوهِ مُغ میکوچانند،
درست از آخرین ملاقاتت تاکنون که بیوقفه
به مجادلهی غرور و کوچ امتزاج مییابی،
و سایهی قامتت بُردبارانه از
علفزارهای چَویل فاصل گشته است،
مردانِ بیشماری از این خیابان رفت و آمد میکنند
و نشانیِ چَویلها را با خودشان میبرند.
#معصومه_باقری
در قلبِ آدمها
یک گوشهی امن همیشه هست
که جای هیچکس نیست.
یک گوشهی دنج
با حفرهی دلتنگی
که فقط یک نفر
از میانِ میلیاردها آدمیزاد
میتواند پُرش کند.
#معصومه_باقری
من دلم لک زده برای اینکه بیخبر صدایم بزنی،
سرم را بچرخانم عقب،
چنان چرمِ تیماج لبخند بر غبارِ دهانم بنشیند
و حتی یادم نیاید چه روزهای مُغلق و پیچیدهای بر ما گذشته
و چه کدورتهایی در سینهمان بالبال زده تا همانندِ
گنجشکی اسیر و پُفکرده از قفسِ دل رها شود و برود.
#معصومه_باقری
👇
امروز برای هزارمین بار گفتم
که متنها و نوشتههایم مخاطبِ خاصی ندارند.
دردها، دلتنگیها، تپشهای مُداومِ قلب
فقط کلمه هستند
تا بر کاغذ بنشینند
و هر وقت دلشان خواست بروند.
هنوز هم باور نمیکنند.
هیچکس قبول نمیکند.
باید جانِ تو را قسم بخورم
تا بپذیرند که از این سوالاتِ تکراری
کلافهام!
#معصومه_باقری
#متن
#باید_جان_تو_را_قسم_بخورم
#متن_ادبی
امروز دلم چقدر ذوقمرگ شدہ است....
هزار خوشی سیال را یکباره در خودش میریزد.
اصلا فکر کنم لحظاتی که حالِ تو خوب است،
حالِ من هم خوب میشود.
اما وقتی تو نیستی
و درختان ساکت ایستادہاند
گویا من چارہای ندارم جز اینکه با لبخند تصنعی
و لباسهای رنگیرنگی ظاهر و لعاب شهر را
با خوشیهای سیال جبران کنم.
آنقدر درگیر روزمرگی هستم که حتی یادم میرود
در یکی از کافههای شهر دمنوش بهارنارنج بنوشم
و با عطرش غصههای بادبادکیام را از یاد ببرم.
این روزها حس میکنم یک چیزی مثل سایه پشت سرم است.
هر جا میروم دنبالم میآید.
مثل من لباس می پوشد و وقتی سرم را برمیگردانم
همرنگِ شهر شدہ است.
اصلا انگار ساعتها و دقیقهها و تمام لحظات عمرم را
پشت سر من میایستد.
*دلتنگی* را می گویم....
حتی یک لحظه دست از سرم بر نمیدارد.
اصلا اینکه *دلتنگی جان* اینهمه مرا دوست دارد
دلیلی نمیشود که من هم دوستش داشته باشم...
ما آدمها این روزها خیلی حالمان شبیه به هم شده.
دوست داریم کنار هم بشینیم و
ساعتها از دلتنگیهایمان حرف بزنیم.
خوب یا بد زندگی جلو میرود و اختیارِ زمان دست ما نیست.
ولی حداقل میشود با آدمها حرف زد.
حالشان را پرسید. کنارشان نشست و با آنها دمنوش بهارنارنج نوشید.
میشود دلخوشیهایی را که در حال مفسود شدن هستند،
مثل یک غنچهی نوشکفته پرورش داد
تا گل بدهند. شبیه عطر بهارنارنج....
گاهی هم آدمهایی را اطرافمان میبینیم
که خیلی زیاد درد کشیدہاند،
قلبمان ذوب میشود، کلمات در دهانمان خیس میشوند
ولی هیچ کاری از دستمان بر نمیآید برایش انجام دهیم.
حقیقت این است که احساساتم هم این روزها دارند از دست میروند.
و هیچچیز به اندازہی این سخت نیست که ببینی
چیزی را که دوستش داری، رو به زوال میرود...
#معصومه_باقری