
👇
سالهای دور، وقتی شخصی، کسی را میآزرد،
یا به او زخم میزد، یا روحش را میخراشید،
یا آجرهای غرورش را یکییکی میکشید بیرون تا ویران شود،
آواره شود، از پا بیفتد، بعد از مدّتی کوتاه یا طولانی عذابوجدان میگرفت.
حالا زمان عوض شده. آدمها تیشه میزنند و ریشهکَن میکنند
و میسوزانند و به فکرِ آن روحِ زخمی نیستند که چه کسی
مرهم بر زخمشان میبندد، مثلِ زالو خونش را میمکند و
حتا به ذهنششان خطور نمیکند که هر زخمی بزنند،
روزی همان زخم را خواهند خورد.
در نهایت آشوبی بهپا میکنند و مهملاتی دربارهی
زهرِ عذابوجدان میبافند و همهچیز را جمعوجور میکنند.
مثل تودهی یخ. مثلِ بهجهنم، مثلِ بیخیال، به درک!
دنیای کوچکی است.
اتفاقهای ناخوشایند میچرخند و میچرخند
و میچرخند و ما را پیدا میکنند.
من همان ساختمانِ فروپاشیدهام در کُنجِ خیابانی ناآشنا
که هیچکس مرهم بر زخمم نبست. با این صورتِ خراشیده
و آهِ سنگین و بغضِ گلو و مُشتِ گرهزده و دو تا چشمِ خیسِ منتظر...
مرا به جا میآوری؟
#معصومه_باقری
#مرا_به_جا_می_آوری؟