هیچوقت به زانو درنیامدم. هیچوقت از پا نیفتادم.
هیچوقت مهلت ندادم رشکین و شورچشم
از هزیمت و خُردشدنم به عشرت و ابتهاج برسند.
من همینطور بار آمدم؛ میان ستیزهای مکرر بعد از گردن نهادن.
میان مبارزههای مداوم پس از تسلیم شدن.
#کیمیا_باقری
هیچوقت به زانو درنیامدم. هیچوقت از پا نیفتادم.
هیچوقت مهلت ندادم رشکین و شورچشم
از هزیمت و خُردشدنم به عشرت و ابتهاج برسند.
من همینطور بار آمدم؛ میان ستیزهای مکرر بعد از گردن نهادن.
میان مبارزههای مداوم پس از تسلیم شدن.
#کیمیا_باقری
گاهی عطشِ کسی که از خانه دور راندهای،
تبدیل میشود به مُشتی کاکُل مُنگو در ناخانگیاش...
هنوز هم نوای چَمَری فقط سازهای است برای سوگمان.
آدمها هرگز صلیبِ جغرافیا نمیشوند
و بنفشههای کوهی بار دیگر به زمینِ خانهشان مینشینند.
چنانچه وسعتِ کرانههای دجله در مغرب،
و شنهای سیاه صحرای قرهقوم در مشرق،
و قلهها و کوههای قفقاز در شمال،
و کرانههای خلیج فارس در جنوب را به تصرف درمیآورد.
در پَسین غروبِ آتشین که بادهای بیدرفش،
ذراتِ تنِ آفتاب را از درختانِ زیتون میبلعند،
و شقایقهای بیتاب را به خرابههای دژی
در کوهِ مُغ میکوچانند،
درست از آخرین ملاقاتت تاکنون که بیوقفه
به مجادلهی غرور و کوچ امتزاج مییابی،
و سایهی قامتت بُردبارانه از
علفزارهای چَویل فاصل گشته است،
مردانِ بیشماری از این خیابان رفت و آمد میکنند
و نشانیِ چَویلها را با خودشان میبرند.
#معصومه_باقری
#نبودن
گذشته را شخم نزن. اوّلین چیزی که کنکاشِ گذشته به تو میدهد؛
احساسِ ناخالصِ سرکوبگری است.
اینکه مُدام خودت را سرزش کنی؛
شاید به اندازهی کافی زیبا نبودم!
شاید به اندازهی کافی باهوش نبودم!
شاید گنگ بودم و راز زبانِ دلش را نفهمیدم!
شاید مهارت نداشتم!
شاید مفاهیمِ ذهنیام، به جنبشی مُداوم احتیاج داشتند!
انسان دلش میخواهد نباشد
و جانش از ملامتِ ناکافی بودن تمام شود.
برای من نبودن؛ همان مفهومِ مینیمالیسم است
در فلسفهی زیستن. رجعت و تمام شدن.
برای من شیاردار کردنِ گذشته؛ همان جان کَندن است
در رستن و رها شدن و پریدن.
آدمیزاد خطاب شده است به اعتراف، درنگ، تامل و فراموشی!
و فراموشی!
#معصومه_باقری
گفت دیدی میتوانی. دیدی سخت نیست. گفت خیلی محکم شدی.
این محکم شدن از تو بعید بود، ولی توانستی.
گفت دیدی صوری نبودم. دیدی حرفهایم دروغ نبود.
از همان اولش هم دور بودی و یکدندگی در تو قد کشید و رشد کرد و بزرگ شد.
رفته بودی هواخوری، گوشواره بخری، قهوهای بنوشی، کتابی بخوانی و
کافهی جدیدی را توی کوچههای تنگ و باریک و خاموش کشف کنی.
انگار سالها بود در حالِ رفتن بودی و خودت نمیدانستی!
گفت به خودت میآیی و میبینی من همهجا با تو هستم.
گفت زندگیِ تو از این به بعد همینجور است.
همینجور که خودت را دوواحد ببینی در همهمه و شلوغیهای شهر،
در خیابانها، کافهها، حتا در سکوتِ خانه.
گفت هر جا بروی فرقی ندارد. قلبِ تو تا قیامت تنهایم نمیگذارد.
گفت آمدم که همین را بگویم. سرت سلامت.
الباقی لدی التلاقی.
باقی برای هنگامِ دیدار...
#معصومه_باقری
#حواس_پرتی
زنها هرگز فراموش نمیکنند
وقتی بهغایت دلتنگ و حواسپرت بودند
و روحشان آمیخته در اندوهی گزنده میجوشید
چگونه با غرور و بیتفاوتی
جان و جَمادشان را به سوفارِ خاموشی کشاندید
زنها هرگز به شما نمیگویند
حفرهی هزارتوی خیالشان
مملو از رازهایی تاریک است
که احساساتِ کهنهشان را بازمییابد
و آنها را به زنی دیگر تبدیل میکند؛
زنی جنونآمیز که همانندِ شاخه گُلی
از میانِ خِلاش و ویرانی و انهدام قد میکشد
و به حقیقتی مرغوب میرسد؛ داغ و تازه!
زنی که در نهان برای همیشه پذیرفته است
بعضی آدمهای صوری و کاذبِ فریبنده
دیگر هیچ تصویر و اثری
در زندگیاش نخواهند داشت.
#معصومه_باقری
چنان عقابِ وحشی و درندهای
که مرغکی نحیف را در چنگال گرفته باشد،
خاموشی؛ جان و جَمادم را
در تملک خودش فراخوانده
و به غنودگی سرسپردهام.
#معصومه_باقری
یکی شبِ عید میره مجللترین و آراستهترین لباسها رو میخره و با طنازی میپوشه، یکی دو ماه قبلِ عید از بساطِ حراجی یه لباسِ بُنجل و مستعمل میخره تا شبِ عید تنش کنه. سلیقهی این دو تا با هم فرق نمیکنه آقا. بلکه بودجهشون یکی نیست!
یکی برا بچّهاش معلم خصوصی میگیره، بعد خودش با خیال راحت لم میده روی کاناپه و آبمیوهی پرتقالش رو جرعهجرعه قورت میده، یکی تماموقت گوشهی خونهی اجارهای نشسته و داره با بچّهاش ریاضی و فارسی و نگارش و زبان و علوم تمرین میکنه تا از بقیهی همکلاسیهاش عقب نمونه. اعصابِ این دو تا با هم فرق نداره آقا. فقط گرفتاریهاشون یکی نیست!
یکی توی خونهی مجلل و بزرگی که بهش به ارث رسیده، زندگیِ بیدغدغهای داره و هر سه ماه یه بار با ماشینِ سانروفاش میره مسافرت و گردشگری. یکی از دم صبح تا رُخِ شب با ایستگاه مترو و اتوبوس میره سرکار و اونقدر اضافهکار میمونه، وام میگیره و پسانداز میکنه، بلکه بتونه یه واحد آپارتمان نقلی قسطی بخره. اعتبار و ارجمندیِ این دو نفر با هم فرق نمیکنه آقا. فقط داراییهاشون یکی نیست!
یکی با انواع جراحی پلاستیک، پرسینگ و تزریق لب، بوتاکس صورت، کراتینهی مو، عطر گرانقیمت، آرایشِ غلیظ و رقتانگیز، جلوی مردم زیباتر و شاید جوونتر جلوه میکنه، یکی با ظاهرِ طبیعی، حتی یه ضدآفتاب معمولی رطوبترسان هم روی پوستش استفاده نمیکنه. زیبایی و شکوهِ این دو نفر با هم فرق نمیکنه آقا. فقط موقعیتِ مالی و انتخابهاشون یکی نیست.
آدمها رو قضاوت نکنیم. چون دنیا تمومِ تلاشش رو میکنه تا یه روزی ما رو به جای اون آدمی بنشونه که گوشهی ذهنمون بهش ریشخند زدیم.
#معصومه_باقری
درمانِ برخی دردها، فقط بالا انداختنِ شانهها و بیقیدی نیست.
برخی آلام با کوبیدنِ سر به دیوار حل میشوند.
با لگدکوب کردنِ اجسامِ دیجیتالی.
با لمبر خوردنِ بغض در خُشکنای.
با مُشت کردنِ پنجه و رها شدن بر اسباب.
گاهی با رام شدنِ بزغاله در چنگِ گرگهای درنده.
نیش و خونخواهی. مثلِ گزیدنِ مُداومِ ساس در اتاقِ نیمهتاریک.
آدمیزاد سورئال میشود. مینالد. مینالد. مینالد.
خِرد شورانگیز را بر خِرد خشک رجحان میدهد.
بغضش میترکد و کلمات در دهانش شقهشقه میشوند.
بعد آرامآرام همان زخمهای ناسور را قورت میدهد.
ابرهای غصه در سینهاش شکاف برمیدارند
و از ضربِ تازیانهی سردِ سکوت، رو به تاریکی میلغزند.
همانندِ بیگناهی که از بازداشتگاهِ شهربانی گریخته است
و بینِ راه سه تا گلولهی مقتدر بر دهلیزِ قلبش شعله میکشند.
#معصومه_باقری