
👇
یاسر احساسِ خفگی داشت، ولی نفس میکشید.
انگار که صد سال است هیچ هیجانی توی زندگیاش نداشته.
شده بود مثلِ تاغ و قیچ و نسی و علفِ شورِ الوان
که توی خاکِ خشک و زمینِ شورِ کویر هم رشد میکنند.
برایش فرقی نداشت کجاست و در چه شرایطی قرار گرفته.
زندگیاش را ادامه میداد و از خواستههایش کوتاه نمیآمد.
هر کسی از دور او را میدید تحسین میکرد که عجب
محکم و بیتوقع رشد کرده و استوار است.
هیچکس حس نمیکرد که در روزنههای ساقهی خشکیدهاش
چقدر آرزو به کام نیستی کشیده شده است.
سلما رفته بود و هیچ از خودش به جای نگذاشته بود.
حتی لباسهایش را توی چمدانی با خودش بُرده بود.
آن انگشتر جغد برنزی و آن جاکلیدی با گلولههای کلاشینکف.
کفشها و جورابهایش. فوطهی ابریشمی و شیلهی سیاهش.
کتابهای شعر و گوشوارههای طلایش.
همه را برایش توی چمدان گذاشته بودند.
حتی یک تار موی خرمایی رنگ توی شانهی پلاستیکی
و بُرس مو جا نگذاشته بود. همه را با خودش بُرده بود.
همه به غیر از فکر و خیالش...
فکر و خیالی که یاسر را ترک نکرده بود!
#معصومه_باقری #صفر_مطلق
#کتاب_صفر_مطلق
#نشر_پایتخت #رمان_صفر_مطلق
#رمان_ایرانی