
👇
به همون سرعت که باهات رفیق شدم...
با همون سرعت میتونم برم و نباشم...
#معصومه_باقری
👇
به همون سرعت که باهات رفیق شدم...
با همون سرعت میتونم برم و نباشم...
#معصومه_باقری
👇
یاسر احساسِ خفگی داشت، ولی نفس میکشید.
انگار که صد سال است هیچ هیجانی توی زندگیاش نداشته.
شده بود مثلِ تاغ و قیچ و نسی و علفِ شورِ الوان
که توی خاکِ خشک و زمینِ شورِ کویر هم رشد میکنند.
برایش فرقی نداشت کجاست و در چه شرایطی قرار گرفته.
زندگیاش را ادامه میداد و از خواستههایش کوتاه نمیآمد.
هر کسی از دور او را میدید تحسین میکرد که عجب
محکم و بیتوقع رشد کرده و استوار است.
هیچکس حس نمیکرد که در روزنههای ساقهی خشکیدهاش
چقدر آرزو به کام نیستی کشیده شده است.
سلما رفته بود و هیچ از خودش به جای نگذاشته بود.
حتی لباسهایش را توی چمدانی با خودش بُرده بود.
آن انگشتر جغد برنزی و آن جاکلیدی با گلولههای کلاشینکف.
کفشها و جورابهایش. فوطهی ابریشمی و شیلهی سیاهش.
کتابهای شعر و گوشوارههای طلایش.
همه را برایش توی چمدان گذاشته بودند.
حتی یک تار موی خرمایی رنگ توی شانهی پلاستیکی
و بُرس مو جا نگذاشته بود. همه را با خودش بُرده بود.
همه به غیر از فکر و خیالش...
فکر و خیالی که یاسر را ترک نکرده بود!
#معصومه_باقری #صفر_مطلق
#کتاب_صفر_مطلق
#نشر_پایتخت #رمان_صفر_مطلق
#رمان_ایرانی
👇
هر انسان در وجودش نیروی غالبِ درونی دارد که بهواسطهی آن
خودش را به احساساتِ تمام نشدنی و
گفتارهای خوشایندِ کسی وابسته میسازد.
برخی عقیده دارند که وابستگی بهایی گزاف دارد
و چیزی جز بیهودگی و ناامیدی در آن نیست.
انسان حتی اگر مجبور شود تا هزار سال زندگی کند،
ترجیح میدهد که آرزوهای از دست رفتهاش را دنبال کند
تا به معنای مطلقِ آزادی برسد.
عشق همان حسی است که انسان را آزادی میبخشد.
انسان اگر در بندِ کسی نخجیر شود؛ به آزادی خواهد رسید.
ولی اگر مهجور و تنها و متروک گردد، حس میکند که تمامِ کلمهها
بیهوده بودهاند و در پراکندگیِ تودهی کلمات
سرگردان و رها باقی میماند.
یک نوع رهایی که شخصی را به حالِ خودش واگذاشتهاند
و این احساسِ تلخ و خفقان آور، از هزاران اسارت برایش بدتر است.
معصومه باقری
من نمیخواهم از جنگ بنویسم
یا از خمپاره و مسلسل
یا از
سوختهای فسیلی، و نفت، و گاز
من رنج را در کلمات میبینم
این کلمات هستند که شلیک میکنند
واژهها و جملهها هستند که خونریزی مغزی میآورند
این روزها
جنگ با تفنگ و گلوله نیست
وقتی تو را از حقِ مسلم خودت
از تواناییهایت
از انرژی هستهای
از منابع سوخت و برنامههای بزرگ
ممنوع کنند
یک نوع جنگِ تلخ است.
مگر کُشتنِ آدمها فقط با اسلحه صورت میگیرد؟
همین که روحِ دانشمندی را بکُشی
و نگذاری
به انرژی هستهای
و هدفهای بزرگش
دست پیدا کند
او را کُشتهای
و این از هر چیزی تلختر است.
اتمها، پروتنها، نوترونها
چراغهای برقی، زیردریاییها
همهچیز از انرژی هستهای سرچشمه دارد.
و سرچشمهی انرژی هستهای
نیرویی است که در اتمها وجود دارد.
ما نمیگذاریم همهچیز از بین برود
اجازه نمیدهیم این انرژی واقعی را از ما بگیرند.
آنها میخواهند
امیدها و آرزوهای ما
همانند ستارگانِ پیری منفجر شده
و ذرههایشان در کهکشان پراکنده شوند.
ما عقب نمیکشیم
از این ذرههای ریز
لابهلای صخرههای سیارهها
اورانیوم میسازیم...
آگاهی و دانش
عنصرِ جداییناپذیر ما مردم است.
من نمیخواهم از
ذغال سنگ، کربن، گوگرد و ذخایر گازی چیزی بنویسم
چون ایرانِ من
وطنِ من...
اولین کشور در ذخایر گازی است.
من میخواهم سکوت کنم
تا کلماتم فریاد بکشند
این واژههای زنده داد بزنند؛
انرژی هستهای
حق مسلم ماست!
صدای مرا بشنوید.
من در کلماتم مدفون شدهام...
#معصومه_باقری
👇
مادر دست میبرد زیر گلو و با نوک انگشتش برآمدگی
سطح گلویش را نشان میدهد:
به این میگن حسرت.
دلم نمیخواهد به او بگویم یک عمر با حسرت زندگی کردهام
و دیگر از آن هراسی ندارم.
چه توی گلویم باشد چه توی قلبم.
اما پشیمان میشوم و هیچ نمیگویم.
چون میدانم اگر این حرف را بزنم؛
یک حسرت به حسرتهای گلوی مادرم اضافه میکنم.
اصلا کدام مادر است که از اندوه فرزندش اندوهناک نشود؟
👇
گاهی آدم ترجیح میدهد سکوت کند.
ولی آن همه اراجیف و بیاحترامی را طاقت نمیآورد.
نیرویی مغلوب به گلویش چنگ میاندازد
و مانع میشود که سخن بگوید.
ولی تاب نمیآورد و بالاخره
حرفهایی را که بر قلبش سنگینی کرده
پرتاب میکند بیرون.
حالا من به این نقطه رسیدهام.
به نقطهای که دلم میخواهد سکوت کنم
اما اگر چیزی نگویم خفقان میگیرم.
#معصومه_باقری
شبهایم تاریک است. روزهایم تاریک است.
دقیقهها دلهرهآور و اضطرابآلود سپری میشوند
و من هر لحظه حس میکنم در آن چاه تاریک و مخوف فرود میروم.
اسمش را گذاشتهام چاه هرماس...
هرماس به معنای اهریمن نه به معنای شیر که سلطان جنگل است.
من سلطان نیستم.
انگار به ترمیناتور تبدیل شدهام.
یک نابودگر خودشکن...
من نابودگرِ خودم هستم
و روزی با این پاهایم در چاه هرماس سقوط میکنم.
به همین سادگی... کوتاه و روشن!
معصومه باقری
برشی از رمان
👇
مسلم با پاهای خسته و کمتوان میدوید.
کف پاهایش کرخت شده بود.
سر انگشتانش میسوخت. ولی با سرعت میدوید.
پوتین سیاهش به کلاه فلزی سربازی که جلوی پایش ولو شده بود،
برخورد کرد و بعد ناگهان افتاد زمین.
آرنجهای لرزانش را به زمین خاکی فشار داد و چرخید عقب.
سرباز عراقی بالای سرش بود.
لولهی اسلحه را گذاشته بود روی پیشانی عرق کردهاش و میخواست
به مغزش شلیک کند.
صدای تند نفس نفس زدنش رسیده بود تا مجرای گوشش.
بوی باروت و آتش حالش را بههم میزد.
زانوانش سست شده بود اما نمیخواست نشان بدهد که چقدر ترسیده.
سرباز ماشه را کشید و خروشِ شلیکِ گلوله مغزش را منفجر کرد.
با صدای بلندی فریاد زد و بدن خیس و تبدارش را زیر پتو چرخاند.
چند بار پلک زد . سربازی جلو آمد و گفت: چی شده خواب بد دیدی؟
مسلم به سختی نفس میکشید. دهانش خشک و تلخ بود.
سری تکان داد و طلب یک جرعه آب کرد.
سرباز لیوان آبی دستش داد و گفت: چه خوابی دیدی؟
بدن مسلم خیس از عرق بود.
نمیتوانست حرف بزند. قلپ آبی نوشید
و با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.
فانوسقهی سبزش را محکم دور شلوارش بست
و از جا برخاست. نزدیک اذان صبح بود.
معصومه باقری
برشی از رمان صفر مطلق
تصویر از مادر شهید یوسف داور پناه