
👇
صداش رو شنیدم؛ صدای بهار رو
انگار یه آدم هشتاد ساله بود.
دستهاش بوی سیب میداد،
چشمهاش رنگ رازقی بود.
لباسش سبز بود، ولی پیر بود.
خسته به نظر میرسید.
سالها میرفت و بهار میاومد و با گذرِ سالها دوباره میرفت و باز میاومد و خسته شده بود.
بهار شبیه دختری چهارده ساله بود با شومیز حریر سفید،
امّا هشتاد ساله بود.
هشتاد سال منتظر بود روزها بگذرن
و اتفاقی بیفته و غمها برن و نگاهش به لبخند مرموز یار گره بخوره.
سالها منتظر بود تا انگیزه پیدا کنه برای نگاه کردن به آینه.
گرونترین عطرش رو از جعبه بیرون بیاره
لباسهای اتوکشیدهی شکوفهدارش رو بپوشه و دلش آروم باشه.
بهار خیلی وقته به وقت آخر رسیده.
خودش رو سالها پیش توی جیبهای شومیز حریر سفیدش
جا گذاشته، توی چهارده سالگی...
بهار الان هشتاد سالهست، پیره، خستهست، من صداش رو شنیدم.
هر کسی گوشهاش رو روی سروصداهای موهومِ دنیا ببنده
صدای پیر و فرتوتِ بهار را میشنوه.
بهارتون شاد🪴🌴
#معصومه_باقری