آدمها همیشه همینقدر مُختال و خودمنشاند.
همینطور که شما دیگری را هیچ تصور میکنی،
او نیز شما را هیچ میانگارد.
#معصومه_باقری
آدمها همیشه همینقدر مُختال و خودمنشاند.
همینطور که شما دیگری را هیچ تصور میکنی،
او نیز شما را هیچ میانگارد.
#معصومه_باقری
گفت دیدی میتوانی. دیدی سخت نیست. گفت خیلی محکم شدی.
این محکم شدن از تو بعید بود، ولی توانستی.
گفت دیدی صوری نبودم. دیدی حرفهایم دروغ نبود.
از همان اولش هم دور بودی و یکدندگی در تو قد کشید و رشد کرد و بزرگ شد.
رفته بودی هواخوری، گوشواره بخری، قهوهای بنوشی، کتابی بخوانی و
کافهی جدیدی را توی کوچههای تنگ و باریک و خاموش کشف کنی.
انگار سالها بود در حالِ رفتن بودی و خودت نمیدانستی!
گفت به خودت میآیی و میبینی من همهجا با تو هستم.
گفت زندگیِ تو از این به بعد همینجور است.
همینجور که خودت را دوواحد ببینی در همهمه و شلوغیهای شهر،
در خیابانها، کافهها، حتا در سکوتِ خانه.
گفت هر جا بروی فرقی ندارد. قلبِ تو تا قیامت تنهایم نمیگذارد.
گفت آمدم که همین را بگویم. سرت سلامت.
الباقی لدی التلاقی.
باقی برای هنگامِ دیدار...
#معصومه_باقری
📚
هر چیزی رو توی ذهنت بزرگ کنی،
ازش برای خودت هیولا ساختی.
هیولا ترس و لرز به دلت میندازه.
هیولا نمیذاره روی اهدافت مترکز بشی و رشد کنی.
هیولا نمیذاره انرژیات
و انگیزهات رو روی آرمانهات معطوف کنی.
من از تو یه هیولا ساختم. یه غولِ درشت
و گُنده و شگفتانگیز که حجمِ مغز و
فکرم رو انباشته بود.
#معصومه_باقری
وانمود میکنم همهچیز طبق روال معمول پیش میرود
و زود به زود دلم برایت تنگ نمیشود!
زنی که تلخ مینوشت، خشک میخندید،
بیسروصدا غذایش را میخورد،
حالا گلویش پُر از بغضیست که سالهاست مخفی کرده!
زنی که روی نیمکت چوبی مینشست
و به زاغهای منفور خیره میشد، حالا پُر از سیاهی زاغ است!
زنی که میخواست در عمقِ دریا چشمهایش را ببند
تا در رویاهایش غرق شود،
الان در خاموشیِ دریا گم شده است!
زنی که به چشمهایش سایهچشم مات میمالید،
حالا گاهی نورِ کوچکی میدمد وسط افتادگی پلکلهایش!
زنی که ساختمانهای چهلطبقه در گوشهایش آهنگ مینواختند،
بالاخره یک روز میپرد!
بالاخره یک روز میپرد!
#معصومه_باقری
به زخمهام نگاه میکنم که چطوری رنگ عوض کردن
و قرمز و سیاه شدن.
التهاب هیپودرم هموزنِ خاطرهی بعضی آدمها میتونه
کاری کنه که زخم سر باز کنه.
من هر روز زخمم رو پانسمان میکنم
ولی خراشی که ازش مونده بدجور باعث میشه
گوشههای دلم از جا کَنده بشه.
صدای پای رفتنت، هنوز روی زخمِ دلم مونده
حتی اگه هر روز پانسمانش رو عوض کنم.
وقتی از پلهها بالا میرم به کفشهام نگاه میکنم
و قدمهام رو میشمارم.
هر بار این اتفاق میفته
یه قدم به خاطرههات عقبنشینی میکنم.
وقتی به خودم میآم که میبینم چند قدم پای پیاده
به کفشهام بدهکارم.
و تو به زخمهای دل من یه عمر بوسه بدهکاری!
مثل بوسهای که مادر آروم روی خراشِ دست کودکش میزنه.
از همون جنس...
از همون رنگ...
#معصومه_باقری
مثل سفرهای که تازه روی آن جوجه کباب و نان سنگک
و لیموترش تازه خوردهاند؛
میخواهم خودم را بردارم و از بالای سقفِ خیالم بتکانم.
تمام حرفهای هیچ و پوچ را بیرون بریزم.
تمام رویاهای پوشالی را پرت کنم برود.
تمام اندوهها و نگرانیهای بیدلیلم را پاک کنم
تمام خاطرههای تلخ را بتکانم.
دستهایم را با فشار انگشتانم گره بزنم
فنجانی قهوه توی کافهای دنج و دلنشین مقابلِ خودم بگذارم.
شانههای خستهام را با سر انگشتان خودم بفشارم
تا تنهاییها را حس نکنند.
منتظر شنیدن صدای زنگ تلفنهمراهم نباشم
تا ببینم چه کسی دلش برایم تنگ شده!
تمام حوصلهام را برای خندیدن گُل چشمهایم کنار بگذارم.
دستهایم را خودم (ها) کنم تا یخ نزنند.
بنشینم مقابلِ آینه و به خودم بگویم:
فدای سرت که بعضی چیزها حل نمیشود!
فضای جمجمهام را آهنگ دالام دیمبو پُر کند.
سرم را مست کنم و بگذارم بگذرد.
#معصومه_باقری
👇
همیشه با خودم فکر کردم چه صد هزار نفر
صفحهام را دنبال کنند، چه صد میلیون نفر...
آدمهایی که اگر نباشم برای من نگران میشوند
چند نفری بیش نیستند.
همان چند نفر همیشگی...
لااقل خوب است من همین چند نفر را دارم
که اگر یکهو کَلَک کار تمام شد و من رفتم،
باشند و برایم اشک بریزند
و گلهای نسترن و نرگس سر قبرم پَر پَر کنند.
همان صدهزار نفر شاید همین چند نفرِ مهّم را هم نداشته باشند
که حتی نگران مُردنشان باشند.
دلخوشیهای ما اگر همین اعداد کیلویی و میلیونی و
عکسهایی که گاهی با هنر فیگوراتیو به نمایش در آمدهاند
و نام کاربری شناسنامهای باشد؛
چه بهتر که همان چند نفر آدم مهّم زندگیمان را اندازه بگیریم.
همین آدمهای نگران زندگیمان شاید مجازی باشند شاید واقعی...
گاهی یک غریبه بیشتر از فامیلات برایت تب میکند و میمیرد!
و این تمام مقیاسی بود که میخواستم دوربینِ قلمم عکاسی کند.
#معصومه_باقری
من با نوشتههایم
خنج میزنم بر باران
و قطرههای ریز و درشت
مشت مشت خاطراتم را شستوشو میدهند.
احساساتم به دست تو
حیف و میل میشود...
روح خستهام خمیازه میکشد.
و کربو هیدراتهایی که به هدر میروند.
#معصومه_باقری