معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی» ثبت شده است

تغابن

یکی شبِ عید می‌ره مجلل‌ترین و آراسته‌ترین لباس‌ها رو می‌خره و با طنازی می‌پوشه، یکی دو ماه قبلِ عید از بساطِ حراجی یه لباسِ بُنجل و مستعمل می‌خره تا شبِ عید تنش کنه. سلیقه‌ی این دو تا با هم فرق نمی‌کنه آقا. بلکه بودجه‌شون یکی نیست!

یکی برا بچّه‌اش معلم خصوصی می‌گیره، بعد خودش با خیال راحت لم می‌ده روی کاناپه و آبمیوه‌ی پرتقالش رو جرعه‌جرعه قورت می‌ده، یکی تمام‌وقت گوشه‌ی خونه‌ی اجاره‌ای نشسته و داره با بچّه‌اش ریاضی و فارسی و نگارش و زبان و علوم تمرین می‌کنه تا از بقیه‌ی هم‌کلاسی‌هاش عقب نمونه. اعصابِ این دو تا با هم فرق نداره آقا. فقط گرفتاری‌هاشون یکی نیست!

یکی توی خونه‌ی مجلل و بزرگی که بهش به ارث رسیده، زندگیِ بی‌دغدغه‌ای داره و هر سه ماه یه بار با ماشینِ سانروف‌اش می‌ره مسافرت و گردشگری. یکی از دم صبح تا رُخِ شب با ایستگاه مترو و اتوبوس میره سرکار و اون‌قدر اضافه‌کار می‌مونه، وام می‌گیره و پس‌انداز می‌کنه، بلکه بتونه یه واحد آپارتمان نقلی قسطی بخره. اعتبار و ارجمندیِ این دو نفر با هم فرق نمی‌کنه آقا. فقط دارایی‌هاشون یکی نیست!

یکی با انواع جراحی پلاستیک، پرسینگ و تزریق لب، بوتاکس صورت، کراتینه‌ی مو، عطر گران‌قیمت، آرایشِ غلیظ و رقت‌انگیز، جلوی مردم زیباتر و شاید جوون‌تر جلوه می‌کنه، یکی با ظاهرِ طبیعی، حتی یه ضدآفتاب معمولی رطوبت‌رسان هم روی پوستش استفاده نمی‌کنه. زیبایی و شکوهِ این دو نفر با هم فرق نمی‌کنه آقا. فقط موقعیتِ مالی و انتخاب‌هاشون یکی نیست. 

آدم‌ها رو قضاوت نکنیم. چون دنیا تمومِ تلاشش رو می‌کنه تا یه روزی ما رو به جای اون آدمی بنشونه که گوشه‌ی ذهن‌مون بهش ریشخند زدیم.

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

ذوق مرگ

 

امروز دلم چقدر  ذوق‌مرگ شدہ است....

هزار خوشی سیال را یک‌باره در خودش می‌ریزد.

اصلا فکر کنم لحظاتی که حالِ تو خوب است،

حالِ من هم خوب می‌شود.

اما وقتی تو نیستی 

و درختان ساکت ایستادہ‌اند

گویا من چارہ‌ای ندارم جز اینکه با لبخند تصنعی

و لباس‌های رنگی‌رنگی ظاهر و لعاب شهر را

با خوشی‌های سیال جبران کنم.

آن‌قدر درگیر روزمرگی هستم که حتی یادم می‌رود

در یکی از کافه‌های شهر دمنوش بهارنارنج بنوشم

و با عطرش غصه‌های بادبادکی‌ام را از یاد ببرم.

این روزها حس می‌کنم یک چیزی مثل سایه پشت سرم است.

هر جا می‌روم‌ دنبالم می‌آید.

مثل من لباس می پوشد و وقتی سرم را برمی‌گردانم

هم‌رنگِ شهر شدہ است.

اصلا انگار ساعت‌ها و دقیقه‌ها و تمام لحظات عمرم را

پشت سر من می‌ایستد.

*دلتنگی* را می گویم....

حتی یک لحظه دست از سرم بر نمی‌دارد.

اصلا این‌که  *دلتنگی جان*  این‌همه مرا دوست دارد

دلیلی نمی‌شود که من هم دوستش داشته باشم...

ما آدم‌ها این روزها خیلی حال‌مان شبیه به هم شده.

دوست داریم کنار هم بشینیم و

ساعت‌ها از دلتنگی‌های‌مان حرف بزنیم.

خوب یا بد زندگی جلو می‌رود و اختیارِ زمان دست ما نیست.

ولی حداقل می‌شود با آدم‌ها حرف زد.

حال‌شان را پرسید. کنارشان نشست و با آن‌ها دمنوش بهارنارنج نوشید.

می‌شود دلخوشی‌هایی را که در حال مفسود شدن هستند، 

مثل یک غنچه‌ی نوشکفته پرورش داد

تا گل بدهند. شبیه عطر بهارنارنج....

گاهی هم آدم‌هایی را اطراف‌مان می‌بینیم

که خیلی زیاد درد کشیدہ‌اند،

قلب‌مان ذوب می‌شود، کلمات در دهان‌مان خیس می‌شوند

ولی هیچ کاری از دست‌مان بر نمی‌آید برایش انجام دهیم.

حقیقت این است که احساساتم هم این روزها دارند از دست می‌روند.

و هیچ‌چیز به اندازہ‌ی این سخت نیست که ببینی

چیزی را که دوستش داری، رو به زوال می‌رود...

 

#معصومه_باقری 

 

 

  • معصومه باقری