👇
گفت دیدی میتوانی. دیدی سخت نیست.
گفت خیلی محکم شدی. این محکم شدن از تو بعید بود،
ولی توانستی. گفت دیدی حرفهایم دروغ نبود.
از همان اولش هم دور بودی و یکدندگی در تو قد کشید
و رشد کرد و بزرگ شد.
رفته بودی هواخوری، گوشوارهای بخری،
قهوهای بنوشی، کتابی بخوانی و کافهی جدیدی
را توی کوچههای تنگ و باریک و خاموش کشف کنی.
انگار سالها بود در حالِ رفتن بودی و خودت نمیدانستی!
گفت به خودت میآیی و میبینی من همهجا با تو هستم.
گفت زندگیِ تو از این به بعد همینجور است.
همینجور که خودت را دوواحد ببینی در همهمه
و شلوغیهای شهر، در خیابانها، کافهها، حتا در سکوتِ خانه.
گفت هر جا بروی فرقی ندارد. قلبِ تو تا قیامت
تنهایم نمیگذارد. گفت آمدم که همین را بگویم.
سرت سلامت. الباقی لدی التلاقی.
باقی برای هنگامِ دیدار...