با احساس تلخی که عکس منتقل میکند ؛ کاری ندارم.
با موهای بسته شدہ بر فرق سرش هم کاری ندارم.
با این لباس بافتنی و خوشرنگ در ظهر گرم و آفتابی هم کاری ندارم.
با نیمرخ عکس هم هیچ کاری ندارم.
روی صحبت من با آن چشمهایی است
که دارند با دیوارهای اتاق حرف میزنند
نمیدانم این چشمها چرا ساکت نمیشوند؟
این چشمها دارند میگویند روی دوستی آدمها دیگر حساب باز نکن!!
این چشمها دارند میگویند عشق دیگر برای من رنگی ندارد.
این چشمها دارند میگویند دیگر نمیشود روی دیوارها درخت آلبالو کشید.
دیگر نمیشود نیلوفر و شمعدانی کشید.
اصلا برویم سر اصل مطلب؛
ما آدمها گاهی یادمان میرود موقع وارد شدن
به حریم خصوصی دیگران در بزنیم
حتی توجه نمیکنیم بعضی مسائل شاید خیلی خصوصی بوده
و ربطی به ما نداشته باشند.
بسیار سادہ از کنار رفتارها و حرفهای خودمان میگذریم
ولی در مقابل دیگران بهترین قاضی دنیا هستیم.
دلم میسوزد وقتی میبینم
دنیایی که میتوانست پُر از رنگ و شادی باشد
دنیایی تاریک و غمگین شدہ که آدمهایش
ناخواسته از شادی فاصله گرفتهاند!
هر روز که از خواب بیدار میشوی با یک خبر بد مواجه میشوی.
با یک اتفاق تلخ ؛ با یک حرف ناخوشایند.
هر روز با مشتی دروغ و دروغ و دروغ!!
زندگی ما آدمها همینقدر کسلآور است.
نمیدانم چرا خدا میدانست بعضی آدمهایش چقدر بیرحم
هستند ولی باز هم خلقشان کرد؟!
#معصومه_باقری