معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

فقط کسانی از آدم دور می‌شوند که نزدیک بوده‌اند.

معصومه باقری

آدمیزاد در زندگی‌اش باید بیش‌تر از هر چیزی یکنواخت و یکرنگ باشد.
یکرنگ بودن، عفاف یا جسور بودن نیست،
بلکه خودِ واقعی بودن است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل گرفته» ثبت شده است

التیام

 

درمانِ برخی دردها، فقط بالا انداختنِ شانه‌ها و بی‌قیدی نیست.

برخی آلام با کوبیدنِ سر به دیوار حل می‌شوند.

با لگدکوب کردنِ اجسامِ دیجیتالی.

با لمبر خوردنِ بغض در خُشک‌نای.

با مُشت کردنِ پنجه و رها شدن بر اسباب.

گاهی با رام شدنِ بزغاله در چنگِ گرگ‌های درنده.

نیش و خون‌خواهی. مثلِ گزیدنِ مُداومِ ساس در اتاقِ نیمه‌تاریک.

آدمیزاد سورئال‌ می‌شود. می‌نالد. می‌نالد. می‌نالد.

خِرد شورانگیز را بر خِرد خشک رجحان می‌دهد.

بغضش می‌ترکد و کلمات در دهانش شقه‌شقه می‌شوند.

بعد آرام‌آرام همان زخم‌های ناسور را قورت می‌دهد.
ابرهای غصه در سینه‌اش شکاف برمی‌دارند

و از ضربِ تازیانه‌ی سردِ سکوت، رو به تاریکی می‌‌لغزند.
همانندِ بی‌گناهی که از بازداشتگاهِ شهربانی گریخته است

و بینِ راه سه تا گلوله‌ی مقتدر بر دهلیزِ قلبش شعله می‌کشند. 

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

ساعت رولکس

 

می‌خوام خیال کنم توی یه مسافرت دلپذیر کنار ساحل نشستم

و به حرف‌های دریا گوش می‌دم

می‌تونم با صدای بلند بخندم و تموم دردهای دنیا رو مسخره کنم 

می‌تونم هیچ‌کدوم از رفتارهای دلهره‌آور آدم‌ها رو جدّی نگیرم،

اصلا خیال کنم توی جاده‌ای که دو طرفش

ردیفِ درخت‌های افرا و سپیدار ایستادن و

 گیسوهای بلندشون رو به دست باد سپردن

 قدم می‌زنم و هیچ خبری از بوق و ترافیک و ماشین و دود نیست !

حالا توی سکوتی عجیب و عمیق می‌تونم تنهایی بنشینم 

و صدها قهوه‌ی موکا بنوشم...

حالا با دلی آروم  می‌تونم هندزفری توی گوش‌هام بذارم

 و به ساختمون‌های چهل طبقه فکر کنم!

حالا با خیال راحت می‌تونم توی اینترنت بچرخم

 و هزاران بار ساعت رولکس برنده بشم!

#معصومه_باقری

  • معصومه باقری

دل گرفته

 

دلم گرفته بود. شال و کلاهم را پوشیدم

و بیرون رفتم. هوا کمی سرد بود.

هوس کردم یک فنجان قهوہ‌ی موکا با کیک شکلاتی بخورم.

جای دنج و آرامی نشستم. کافه هم یک آهنگ کذایی پخش می‌کرد...

حس عجیبی داشتم...

چشم‌هایم جز احساساتم هیچ‌چیزی نمی‌دید.

احساساتی که رو به زوال بودند.

این روزها هر کسی به من فحش دادہ،

 هر کسی بد نگاهم کردہ،

هر کسی اوقاتم را تلخ کردہ،

من نگاهش کرده‌ام

 و لبخندی به پهنای صورتم تحویلش داده‌ام.

آن‌قدر در برابرِ خوبی‌هایم،

ناسپاسی و بدی‌های بی‌مفهوم دیده‌ام

که در کادرِ شکنجه جا نمی‌شوم!

ولی نیامده‌ام این‌جا که این حرف‌ها را بزنم.

آمده‌ام که از احساساتم بنویسم.

یک‌ وقت‌هایی یار قدیمی با تمام جذابیتش

تو را محو خودش می‌کند

 و صدایش تمام دنیایت می‌شود.

من همان دختر بچّه‌ی رویایی با موهای بافته‌شدہ بودم

که حتی نمی‌توانی درک کنی چطور می‌توانم رو‌به‌رویت بنشینم،

رو‌به‌روی تو که وقتی می‌بینمت دست و پای دلم را گم می‌کنم.

مدّتی که نبودی به کافه می‌رفتم تا قهوہ بنوشم.

قهوہ‌ی موکا با کیک شکلاتی...

تنها می‌نشستم و احساس می‌کردم چشم‌هایم هم

مشغول تولید اشک از شعله‌ی اندوهند...

تنها بودم امّا فکر تو هم بود.

فکر تو که مرا از میان سیاہ‌چاله‌های تنهایی و خیالات ملال‌آور نجات می‌داد.

من بودم و تنهایی بود و اندوہ تو...

اندوهی که هیچ‌وقت پایانی ندارد.

 

#معصومه_باقری

 

  • معصومه باقری