امروز دلم چقدر ذوقمرگ شدہ است....
هزار خوشی سیال را یکباره در خودش میریزد.
اصلا فکر کنم لحظاتی که حالِ تو خوب است،
حالِ من هم خوب میشود.
اما وقتی تو نیستی
و درختان ساکت ایستادہاند
گویا من چارہای ندارم جز اینکه با لبخند تصنعی
و لباسهای رنگیرنگی ظاهر و لعاب شهر را
با خوشیهای سیال جبران کنم.
آنقدر درگیر روزمرگی هستم که حتی یادم میرود
در یکی از کافههای شهر دمنوش بهارنارنج بنوشم
و با عطرش غصههای بادبادکیام را از یاد ببرم.
این روزها حس میکنم یک چیزی مثل سایه پشت سرم است.
هر جا میروم دنبالم میآید.
مثل من لباس می پوشد و وقتی سرم را برمیگردانم
همرنگِ شهر شدہ است.
اصلا انگار ساعتها و دقیقهها و تمام لحظات عمرم را
پشت سر من میایستد.
*دلتنگی* را می گویم....
حتی یک لحظه دست از سرم بر نمیدارد.
اصلا اینکه *دلتنگی جان* اینهمه مرا دوست دارد
دلیلی نمیشود که من هم دوستش داشته باشم...
ما آدمها این روزها خیلی حالمان شبیه به هم شده.
دوست داریم کنار هم بشینیم و
ساعتها از دلتنگیهایمان حرف بزنیم.
خوب یا بد زندگی جلو میرود و اختیارِ زمان دست ما نیست.
ولی حداقل میشود با آدمها حرف زد.
حالشان را پرسید. کنارشان نشست و با آنها دمنوش بهارنارنج نوشید.
میشود دلخوشیهایی را که در حال مفسود شدن هستند،
مثل یک غنچهی نوشکفته پرورش داد
تا گل بدهند. شبیه عطر بهارنارنج....
گاهی هم آدمهایی را اطرافمان میبینیم
که خیلی زیاد درد کشیدہاند،
قلبمان ذوب میشود، کلمات در دهانمان خیس میشوند
ولی هیچ کاری از دستمان بر نمیآید برایش انجام دهیم.
حقیقت این است که احساساتم هم این روزها دارند از دست میروند.
و هیچچیز به اندازہی این سخت نیست که ببینی
چیزی را که دوستش داری، رو به زوال میرود...
#معصومه_باقری