#رنجیدگی
امان از وقتی که پای #دل گیر باشد. بغض در گلو پایین و بالا میرود و حل نمیشود. کارگرِ تراشکاری با تیغهی الماس دستش را میخراشد و نمیفهمد. خراط با فرز پولکی و قلاویز به انگشتش شیار میزند و قطراتِ خون را نمیبیند. کاشیکار، چسبِ کاشیِ پودری را با اشتعالِ چشمهای قرمزش، به ماله و کاردک و قاپک میچسباند و بر پوششِ دیواره میچپاند.
آهنگر فلز گداخته را با انبرِ آهنی بر سندان میگذارد و پوستِ داغِ کَندهشده از آرنجش در گوشهی قالبِ فلز چکشکاری میشود.
نعلبند، کفشِ آهنی را به سُم اسب میکوبد و در ازدحامِ شَک و دلهره، میخِ مسی در پای بیتابِ خودش فرو میرود و میلنگد.
نداف سوزنِ لحافدوزی را در بندِ نُخستِ انگشتش فرو میکند و خونِ شتکزده بر ملحفهی سفید، تمامِ دنیا را سُرخ و آتشین میکند.
عطار گیاهِ اسطوخودوس را به جای میخک در ترازو میچیند و قلبِ زلالش تند تند میتپد.
امان از وقتی که با #دروغ دل را به بازی گیرند. #عشق شبیه بارانی بیرمق نمنم میبارد و قامتِ قُلدریاش را از دست میدهد. جوی باریک آب کنار خیابانهای #دلتنگی روانه میشود و پای درختهای #نسیان میریزد.
امان از وقتی که پای #دروغ گیر باشد. کلماتی فرومایه، خامِل، مثلِ موج؛ دولا، خمیده، دوپهلو. دل هوره میکند و اشکش میچکد. دل قد میکشد و حقیقتِ رقتانگیز را به خونجگر تاب میآورد.
چقدر میتوانی منتظر بمانی تا برایت رُخ بنمایاند و وسطِ پاتوکِ هجر تیغه بکشد و از رسوبِ شوریدگی در بزند و داخل بیاید؟!
#معصومه_باقری
عکس صفحه از ساناز ارجمند