زنی که حالش خوب نیست، به کتابهایش پناه میبرد، به کتابخانهی چوبیاش و عطر چای دمکشیده و قهوههای تلخاش.
زنی که حالش خوب نیست با صدای بلند حرف نمیزند، با صدای بلند نمیخندد، در خیابانهای شلوغِ تجریش نمیچرخد و شبها از روی پُل عابر پیاده عبور نمیکند.
زنی که حالش خوب نیست، یک گوشهی دنج و خلوت را به جاهای شلوغ ترجیح میدهد.
زنی که حالش خوب نیست، در تمامِ لحظاتِ کسالتآورِ روزمرگیاش نگاهش به آینه محدبی خیره میماند که تصویر پشت سرش را نشان میدهد.
زنی که حالش خوب نیست یادش میرود اجاق گاز را روشن کند. فراموش میکند پاکتهای پنیر را توی یخچال بگذارد و لباسهای اتوکشیده را اشتباهی داخلِ کشو میچپاند.
زنی که حالش خوب نیست یادش میرود که چاقوی آشپزخانه را در یخچال جا گذاشته و تمامِ خانه را دنبالِ وسایلِ گمشدهاش میگردد.
یادش میرود که زیر اجاق گاز را خاموش کند و غذایش میسوزد. فراموش میکند که فنجانِ چای داغ است و بیحواس هورت میکشد. زنی که حالش خوب نیست در رویا و خیالهای باطل هم زمین میخورد و در چاهِ دلتنگی میافتد.
زنی که حالش خوب نیست، خودش را پنهان میکند در ظرفهای تلنبارشده، صدای ماشین لباسشویی، اتوی برقی، لمسِ گردوغبار روی کانتر و کاناپه، در لابهلای کتابها و قصهها، در عطر غذاهای تهوعآمیز، در سفرهای کوتاهِ لواسان و گیلان و جنوب، و نمیداند دلتنگی چطور نشانیاش را پیدا میکند؟
زنی که حالش خوب نیست تبدیل به دو نفر میشود. یکی که در روزمرگیهای ملالآور و چسبناک زندگی میکند و دیگری فقط قلبش بالبال میزند و فهمیده است که پرندهها با پریدن خودکشی نمیکنند.
زنی که حالش خوب نیست یک روز برای همیشه آرام و بیصدا چشمهایش را میبندد و مثلِ ماهیِ بیقراری از تُنگِ آب بیرون میپرد و آنقدر زیبا میخوابد که دلت نمیآید بیدارش کنی...
#معصومه_باقری